یکی دیگر از علتهای کم نوشتن خودم رو توی وبلاگ یه شخص دیگهای، تقریبا شبیه خودم (با تم مذهبی کمتر) یافتم. هر چند قبلا هم ازش نوشته بودم ولی به عنوان اصلیترین و دائمیترین حس این روزهام جا داره که بازم ازش یاد کنم: «هیچی بلد نبودن»
هر چقدر اون وبلاگ کذا رو بالا پایین میکردم خودم رو میدیدم که داره مذبوحانه تلاش میکنه از اتفاقات اطرافش سعی در بیاره و در پاسخ به سوال «تحلیلت چیه؟» تایپ کنه و بذاره تو وبلاگش و با همهی این اوصاف و با همهی تلاشهای خودش که سعی میکرد عقلگرایانه و معتدل قضاوت کنه و درک کنه ولی باز اون «خامی» که گفتم در تمامی متون و جملات و پستهاش مشهون بود. معلوم بود که داره در دریایی از ندانستهها دست و پا میزنه تا ساحل حقیقت رو پیدا کنه.
کلافه شدم و چندتا از پستهایی که نزدیک به حوزهی مورد علاقهی خودم بود رو سرسری خوندم و گذشتم. اینجا بود که فهمیدم چقدر چلوندن مغزی که هنوز بلد نیست میتونه مسخره باشه.
برای همین شاید کمتر بنویسم و بیشتر بازنشر چیزایی باشه که به نظرم مهم هستن. میشه گفت دیگه خیلی نوشتن از «تحلیلم چیه؟» برام موضوعیت نداره.
انشالله که خیره!
پ.ن شاید دوباره فردا نظرم عوض شد!