داستان های من و کسی

داشستیم به سمت خانه قدم می زدیم ودیدیم که خیلی ساکته . برای این که باب صحبت رو باز کنم گفتم داری به چی فکر می‌کنی که یهو دو باره شروع کرد به تحلیل کردن . «دقت کردی با این‌که زمین گرده و آدما از روش نمی‌افتن؟» منم لبخندی میزنم و تا میخوام شروع کنم جوابشو بدم و بگم که زمین جاذبه و داره و اصولا پایین جایی حساب میشه که به سمت جاذبه غالب هست ویا اصلا ادما اینقدر ریزن که …. یهو مثل همیشه شروع کرد به گفتن نظریه های دوست داشتنیش (!) : شاید چون زمین ادما رو دوست داره نمیزاره ادما ازش جدا شن و هی میخواد پیششون باشه. به ادما غذا میده ، آب و هواشونو عوض میکنه و خیلی چیزای دیگه! اگه ادما هم زمینو اینقدر دوست داشتن شاید هیچ وقت سعی نمیکردن ازش جدا بشن برن ماه یا حتی اصلا رو پاهاشون راه نمیرفتن… مثل مار میخزیدن تا همیشه زمینو بغل کنن!!

و باز هم من لبخند میزنم و …

یک دیدگاه در “داستان های من و کسی”

  1. قدر این کسی رو بدونید تو زندگی هر کس نیازه که باشه 🙂 ما که نداریم از این بامزه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.