تولدت مبارک.
دسته: دستهبندی نشده
برزخ تصمیم نگرفتن
تصمیم نگرفتن یک عادت است. نوعی اهمال کاری است قبل از آنکه معلوم شود که اصلا میخواهیم چه کاری باید بشود به سراغمان میآید. حتی سعی هم نمیکنیم که به انتخابها فکر کنیم و آن را بالا پایین کنیم. در این جور موارد مردمان میخواهند که زمان برای آنها تصمیم بگیرد ولی غالبا این اتفاق نمیافتد. این اتفاق انتخاب همچون پیرمرد متحیری منتظر خواهد ماند تا کسی بیاید و آن را حل کند.
شاید ترجیح میدهیم در این برزخ بمانیم چرا که خروج از آن هزینه دارد و نمیخواهیم قبول کنیم که این هزینه باید داده شود. نمیخواهیم خودِ آزادی تصمیم گرفتن و حق انتخاب داشتن را از دست بدهیم. نمیتوانیم بفهمیم که یک انتخاب بد بدتر از تصمیم نگرفتن است.
در تمامی شئون ما هم میتوانید بارقهای از آن را ببینید. از تصمیمات سیاسی و کنشهای اجتماعی گرفته تا تصمیمات خانوادگی یا جزئی و شخصی. این پیرمرد تماما همه جا هست و هرجا که باشد بوی تعفن آن فضا را پر میکند.
لکن او نمیداند که دوری چه بر سر آدم میآورد…
از فردا
وقتی آنقدر زیاد به خودت میگی «از فردا شروع میکنم» فقط تنبل نیستی. شاید انقدر زیاد به خودت بگی «از فردا شروع میکنم » که این جمله یا بشه مرحمی بر اشتباهات، یا بشه باتوم سرکوبگر وجدانت بر سر نفس اماره.
اما در هر دو صورت تو تبدیل میشی به معتاد. معتادی که همیشه منتظر یه بارقه از امیده، معتاد به فردا، معتاد به تلقینِ «هنوز فرصتی مونده!»
پ.ن: و فردا میاد و «هیچی عوض نمیشه» و دوباره همین چرخه گردش میکنه.
ناشناسی را نیاز دارم
صدها بار آرزو کرده بودم که ای کاش دامنهی بیربطی خریده بودم و این وبنوشت را به آن متصل میکردم یا آن بالا زیر آن تیتر نمیزدم «وبلاگ شخصی …» و فارغ از هر نگرانی در مورد خودم و افکارم مینوشتم.
نگرانی من قضاوت دیگران نیست. نگرانی من ناراحتی دیگران و به تعبیر دقیقتر حلال نکردن آنها است. حقیقتش را بخواهید نمیتوانم آزادانه در مورد کسی که دوستش دارم، رفیقی که به تازگی سیگاری شده، دوست نابغهای که به تازگی افسرده شده، پستهای دوستی که همواره جوابیهای در آستین برای آنها دارم، مزخرفات روزمرهی اطرافیانم ویا انتقادات بدون ملاحظهای که به شرکتم دارم بنویسم.
افکار را یا باید گفت، یا باید نوشت یا باید انقدر نشخوار کرد که در اکوی درون ذهنت تشدید شود و مغزت را پوک کند.
یک روزی این کار را میکنم. دیر یا زود …
پ.ن: نام پانوشت را نمیشود رها کرد. حقیقتا آنرا دوست دارم و اولین قدم برای مهاجرت، دل کندن از زیباییهای وطن است.
همه
نه آن چیزهایی که قرار است خوب و هیجانانگیز باشند به اندازهای که فکر میکنی خوبند (مثل کتاب یا انسان خاصی) نه آن چیزهایی که قرار است دردناک باشند آنقدر فاجعه هستند. صرفا خستهکنندهاند. همه از دم خسته میکنند آدم را.
پ.ن:
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
انتخاب جبری
میفرماد:
نمیگم که اختیاری وجود نداره. نه … ولی میگم مردهشور این اختیار رو ببرن. وقتی میگم زندگی (یا به تعبیر مضحکی، کائنات) داره بازیمون میده منظورم اینکه جلوت چندتا راه میذاره و هزینهی اون راهی که دوست داشتنی نیست رو کم میکنه و بقیهی راههارو بسیار سخت و پرهزینه میکنه. یعنی بازی رو اینجوری میچینه و میگه حالا نوبت توئه. که تو خودت راهی رو «انتخاب» کنی که اون میخواد.
آره… تو همین الان هم میتونی از همه چی بگذری و یه کوله ببندی و دلتو بزنی به دریا و با نشون دادن انگشت وسطت به همهی این قواعد و این روزمرگی، مرزها رو بشکنی و اون کاری رو بکنی که دلت میخواد ولی … آیا واقعا تو اینکارو میکنی؟
اونایی که میتونن خیلی قویان. اونان که تغییر رو بوجود میارن. به قول راسکلینکف اونا جنایت میکنن. اونا تاثیر میذارن. ولی تو از اونا نیستی! تو باید مکافات بکشی. تو توی دستهی معمولیهایی، همونهایی که «هیچی براشون عوض نمیشه». که خب خیلی هم تقصیر خودشون نیست.
این زندگی سگی که ما داریم میکنیم، خودش یه دور بازندهکننده است. نمیتونی توش برنده بشی. ساخته نشده که برنده بشی. باید بزنی زیر میز.
متاسفانه راه دیگهای نداره …
پ.ن: شاید درست میفرماد!
برنامه سال بعد
معمولا این موقعها یا جمعبندی میکنن یا از برنامههای سال دیگهشون میگن.
منم میخوام همینکارو کنم:
واتس د گود پوینت ابوت کامپیوتر ساینس
کل هنر و زیبایی علم کامپیوتر رو میشه در اصلاح «ایجاد لایههای انتزاعی» خلاصه کرد. برای مثال روی برق و الکترونیک لایهی انتزاعی مدارات منطقی رو میکشیم و از این به بعد به جای ۵ ولت و قانون وی مساوی آی آر از صفر و یک صحبت میکنیم، روی مدارات منطقی قطعات پیچیدهتر محاسبهگر رو میکشیم و از جمع و انتقال حرف میزنیم، بعد روی رم و سی پی یو لایه ی برنامهریزی و پروگرم میکشیم و ادبیاتمون رو به حلقه و متغیر و سافتویر دیزاین عوض میکنیم و روی برنامههاموم لایهی سرویس رو میکشیم و دیگه از دیپلوی و پیاده سازی روی چندین کامپیوتر میگیم تا نهایتا میرسیم به اپلیکشین و همین و بستری که دارید روش این پست رو میخونید.
هرلایه انتزاع به ما کمک میکنه که کمتر درگیر جزییات پیادهسازی بشیم. بیشتر مفاهیم غیرملموس رو تبدیل به چیزهایی کنیم که «کار میکنند». توی ادبیات صحبت کردنهامون از فعلهایی استفاده میکنیم که تا قبل از این فکر میکردیم فقط موجودات زنده این قابلیت رو دارن، مثل: این سرویس به اون سرویس خوراک …، ۲ تا عدد رو رمز میکنه و برمیگردونه، روی بستر فلان با هم صحبت میکنن، این برنامه اطلاعات رو تحلیل میکنه و نتیجه رفتار کاربر رو پیشبینی میکنه. و بعضی جاها واقعا یادمون میره که. اون زیر یه سری الکترون دارن حرکت میکنند. این آبسترکت کردن هر لایه به لایهی بالاتر مناسبات کاری و حرفهای و دانشی رو جدا کرده به طوری که یک سرور ادمین نمیتونه در مورد گیت های نند و نور خیلی نظر بده و طراح نرمافزار نمیدونه که دقیقا پکتهای شبکه حاوی چی هستن.
این نشون میده که انسانها خیلی دوست دارن که تا حد ممکن چیزهای بیجون رو شبیه خودشون کنن تا باهاشون راحتتر برخورد کنن. اینجوری هم کارهای پیچیدهتر رو میتونن انجام بدن و هم راحتتر دستگاهی که دارن میسازن رو درک کنن.
پ.ن: پراکنده، از آلویز!
پ.ن۲: فارسی نوشتن کلمات انگلیسی غلطه ولی بامزه است!
مقاومت بیفایده است، برای عوض کردن عادت، جایگزینی را بهجای آن امتحان کنید
بیایید کمی بازی کنیم. ذهن خود را خالی کنید. ادامه بدید، خالیش کنید.
خب، حالا به محض اینکه این جمله را خواندید سعی نکنید که یک خرس سفید را تصور کنید.
دادا …
خب یک بار دیگر امتحان میکنیم. با شمارهی ۳. یک… دو…
خرس سفید! دنگ!!
اگر با این مشکل دارید، نگران نباشید. شما تنها نیستید. انسانها هرچی بیشتر سعی میکنند که به چیزی فکر نکنند، در نهایت بیشتر دربارهی آن تفکر میکنند. عجیبه، نه؟
این آزمایش یک اسم دارد. قضیه ironic process یا تئوری فرآیند کنایهآمیز و تقریبا تضمین میکند که تلاش شما برای تغییر یک عادت بد با مقاومت در برابر آن به شکست خواهد انجامید. تحقیقات نشون دادن که سرکوب رفتار اثرات غیر مستقیمی بر رفتارها دارد. اگر تابهحال با شدت به خودتان گفتهاید که محل گزش پشهرا نخارانید یا یک کاکتوس دیگر در آمازون نخرید (!) این نتیجه برای شما غافلگیرکننده نخواهد بود.
وقتی من با این جملهی کارل جانگ مواجه شدم، این قسمت ناراحتکنندهی علم اعصاب من را بیشتر از همیشه آزار داد : «در برابر آن چیزی که مخالفت میکنید، نه تنها پایدار میشود بلکه رشد هم میکند.» اگر مقاومت کردن در برابر یک رفتاری که میخواهم تغییر بدهم نه تنها بیاثر باشد بلکه زیانآور هم باشد، پس من بهجای آنباید چه کار کنم؟
یک ترفند این است که کمی طعمه را بکشید و مغز خود را گول بزنید. این جوری: وقتی انگیزهی انجام یک چیز مخرب شما را فرا میگیرد، مقاومت نکنید. بهجای آن، جایگزینش کنید.
بگذارید با یک مثال آنرا توضیح دهم. من دوستی داشتم که یک رفتار بد داشت و میخواست آنرا ترک کند. او سالها با آن جنگیده بود، با روش «مقاومت، مقاومت، مقاومت» با نتایج قابل پیشبینی! در نهایت، او تصمیم گرفت تا چیز متفاوتی را امتحان کند. هرزمان که احساس میکرد که میخواهد آن رفتار را انجام دهد به جای مبارزه با آن و مقاومت، (… دام دام تیس …) یک لیوان آب میخورد!
درسته: آب مینوشید. بعد از مدتی، او فهمید که شدت انگیزهاش برای انجام آن عادت کم شد، تا زمانی که او اصلا فراموش کرد که همچین حسی وجود دارد.
من عاشق این طعمه و تغییر هستم چون شبیه ترفندهای ذهنی جدی ئه! البته خوردن یک نوشیدنی تنها یک ایده است. پوست کندن پرتغال، بیرون رفتن، شنا رفتن، خواندن آهنگ … هرچیزی که برای شما کار میکند، تا زمانی که شما کار دیگهای انجام میدهید مهم نیست که آن کار چیست!
ترجمه شده از مقالهای به نام Resistance Is Futile. To Change Habits, Try Replacement Instead