سطح زندگی هر کشور بستگی به توانایی آن کشور در تولید کالاها و خدمات دارد

۱.

اصل اقتصادی۸: سطح زندگی هر کشور بستگی به توانایی آن کشور در تولید کالاها و خدمات دارد.

تقریبا اختلاف در سطح زندگی کشورها با اختلاف در سطح بهره‌وری آن‌ها همراه است. این ارتباط بسیار ساده ولی دور از دسترس است.

… وقتی به این موضوع می‌اندیشیم که سیاست‌ها چگونه بر سطح زندگی اثر می‌گذارند در واقع باید به یک پرسش کلیدی پاسخ دهیم: «سیاست‌ها چگونه توانایی ما را در تولید کالاها و خدمات افزایش می‌دهد؟» بنابراین سیاست‌گذاران باید از افزایش مهارت و دانش کارگذان، بهبود ماشین‌ها و دسترسی به بهترین فناوری موجود برای ارتقای بهره‌وری مطمئن شوند.

منکیو – کتاب کلیات علم اقتصاد

۲. در شرکت ما یک تیم وجود دارد به نام «Performance» که کارش پایش دائمی و افزایش بازدهی تیم‌های دیگه‌ی شرکته. گذاشتن کلاس و آموزش‌های درون سازمانی، انتقال نظرات کارمندان، استفاده از جدیدترین متدهای مدیریت و گسترش اون توی سازمان و … از وضایف این تیمه. این تیم وقتی به وجود اومد که نیاز به افزایش کارآیی افراد با بزرگ شدن شرکت همراه شد.

۳. دیروز یک شهر کتابی رفتم که کتاب‌های زبان اصلی زیادی داشت. یک قفسه‌ی بزرگ داستان‌های انگلیسی که بیشتر جنبه‌ی تزیینی داشتند، کتاب‌های آموزش ربان انگلیسی و … کتاب‌های موفقیت انگلیسی. هیچ‌کدوم از مهم‌ترین و نامهم‌ترین کتاب‌های زبان اصلی علوم انسانی و کامپیوتر که من دنبالش بودم رو نداشت. فقط کتاب‌های موفقیت بودند که به چشم می‌خوردند. کتاب‌هایی که به «افزایش تمرکز»، «تغییر عادت‌ها» و «نحوه زندگی بهتر» می‌پرداختند. محتوای کلی همه‌ی شان هم این بود که چگونه در زمان کمتری، مقدار بیشتری کار کنیم!

۴. برخلاف خیلی‌ها که مدرنیته را دین‌زدایی می‌دانند اعتقاد دارم مدرنیته می‌تواند تمام و کمال در کنار دین ظاهر شود و زندگی را بلکل عوض کند. مدرنیته در قشر متوسط بر رفتارها و عادت‌ها تمرکز می‌کند. مانند یک گیاه رونده چمبره می‌زند بر زندگی‌تان و شمارا مجبور می‌کند که «بهتر» کار کنید.

چون هیچ حس خاصی بهم نمی‌داد

سه هفته پیش پنج تا فیلم بلند سه ساعته رو پشت هم دیدم، چون هیچ حس خاصی بهم نمی‌داد
دوشنبه هفته پیش سیزده ساعت بدون استراحت کار کردم، چون هیچ حس خاصی بهم نمی‌داد
چهارشنبه هفته پیش یه معتاد رو زیر اتوبان خفه کردم، چون هیچ حس خاصی بهم نمی‌داد
پنجشنبه هفته پیش بیست و سه کیلومتر زو بدون وقفه دویدم، چون هیچ حس خاصی بهم نمی‌داد
شنبه همین هفته سه تا سیب از مغازه ته کوچه‌مون دزدیدم، چون هیچ حس خاصی بهم نمی‌داد
سه شنبه به همکار گفتم که دوستش دارم، چون هیچ حس خاصی بهم نمی‌داد
چهارشنبه لپ‌تاپ رئیسم رو از پنجره پرت کردم بیرون، چون هیچ حس خاصی بهم نمی‌داد
شبش رفتم گرون ترین رستوران شهر، چون هیچ حس خاصی بهم نمی‌داد
امروز سرم رو با تیغ تراشیدم، چون هیچ حس خاصی بهم نمی‌داد
الان می‌خوام از پشت بوم خونه‌ام بپرم پایین، چون هیچ حس خاصی بهم نمی‌ده…

سونامی

لکن این سونامی مدرنیته چونان نسل پدران مارا درنوردید که من حتی نمی‌توانم تصور کنم روز مردمان در گذشته چگونه شب می‌شده است؟

پ.ن: آخر تصور کنید مردی که صبح تا شب درمغازه ده متری‌ای می‌نشسته تا بیست تا مرغ بفروشد و به خانه برگردد!!

جرم ساز

یک. گوش من جرم سازه. یعنی اینکه بیشتر از افراد نرمال جرم تولید می‌کنه و در مواقعی انقدر زیاد می‌شه که من مجبورم برم شست‌وشو، حداقل دوبار در سال که شاید به نظر زیاد نیاد. ولی قسمت آزار دهنده‌اش اینجا نیست. قسمت آزار دهنده‌اش اونجایی هست که از خواب صبح پا می‌شی و می‌بینی که پنجاه درصد شنوایی‌ات رو از دست دادی. یه گوشت به زور می‌شنوه چون جرم زیادی تولید کرده و چسبیده به پرده گوشت. اون روز برای من یه زهرمار کامله. بهتره بگم که اون هفته. چون درمان این عارضه نیازمند اینکه یک هفته کامل روزی دو تا سه بار توی گوشم قطره‌ی گلیسرین فنیکه بریزم که به نظرم بوی گه می‌ده. یعنی هم موقع ریختن قطره باید بوش رو تحمل کنم و هم این قطره می‌ریزه روی بالش و ملحفه‌ام و باید در طول شب این بو در مشام بنده باقی بمونه. بعد یه هفته تازه دکتر گوش رضایت می‌ده که گوش من رو شست‌وشو کنه و نعمت کارکرد کامل حس شنوایی رو به من برگردونه. دوبار آخر پس از شست‌وشو شنواییم بر نگشت. دفعه‌ی ماقبل آخر گوشم دچار سندروم ناگهانی کاهش شنوایی گوش شده بود که علتش مشخص نیست و هشتاد درصد آدما پس از دوره‌ی درمانش شنواییشون رو به دست می‌آرن که خوش بختانه من جزو اون هشتاد درصد بودم. ولی دوره‌ی درمانش طولانی بود و قرص‌های بسیار تلخش معدم رو اذیت می‌کرد. دفعه‌ی آخر هم گوشم عفونت کرده بود و باید دوتا قطره‌ی دیگه رو برای دوهفته می‌ریختم تو گوشم.

دو. هر احساسی یا حرفی می‌تونه بمونه و بمونه و جمع بشه و یه روز صبح که از همه جا بی‌خبری کوفته بشه بر سرت و تو هاج و واج بمونی و هیچ کاری نتونی بکنی.

سه. می‌فرماد که گناه می‌تونه مثل یه آلیاژ‌ وارد روحت بشه. اون‌وقت برای اینکه درش بیاری باید بری تو کوره. اون تو هم به آدم خوش نمی‌گذره.

چهار. به سادگی یه شب خوابیدن و صبح پاشدن ممکنه که زندگی آدم تحت تاثیر واقعه‌ای قرار بگیره که تا مدت‌ها بلای جونش بشه. شب و خوابید و صبح پا شد و پدرش سکته‌ی قلبی کرده بود. به همین راحتی زندگی دوستم کلا عوض شد. ورق برگشت. این آدم اون آدم قبلی نبود. عجیب این واقعه من رو تکون داد…

از فردا

وقتی آنقدر زیاد به خودت میگی «از فردا شروع می‌کنم» فقط تنبل نیستی. شاید انقدر زیاد به خودت بگی «از فردا شروع می‌کنم » که این جمله یا بشه مرحمی بر اشتباهات، یا بشه باتوم سرکوب‌گر وجدانت بر سر نفس اماره‌.
اما در هر دو صورت تو تبدیل میشی به معتاد. معتادی که همیشه منتظر یه بارقه از امیده، معتاد به فردا، معتاد به تلقینِ «هنوز فرصتی مونده!»

پ.ن: و فردا میاد و «هیچی عوض نمی‌شه» و دوباره همین چرخه گردش می‌کنه.

کمال‌طلبی

به نظر می‌آید کمال‌طلبی تبدیل شده است به بهانه‌ای که تنبلان و لوزرها پشت آن پناه بگیرند که هم وجدان خودشان را توجیه کنند که چرا در این وضعیت ابلوموف‌گونه هستند و هم ژستی باشد که جلوی نزدیکان خود بگیرند و تقصیر را بگذارند گردن شرایط بی‌رحم زمانه!

پ.ن: دکّون باز شده است برای روانشناس‌نماها که به سرعت کمال‌گرایی را علت العلل معرفی کنند.

تازه به دوران رسیده‌ی ۴۰ساله

این چند روز با شخصیت جالبی آشنا شدم که می‌خوام براتون توصیفش کنم.
مردی ۴۰ ساله با قد متوسط، شکم برامده، موهایی کم‌پشت با تارهایی نازک و سفید،ریش پرفسوری جوگندمی را با پیراهنی که دکمه‌ی بالایش باز است تصور کنید.
حال به این موجود دوست داشتنی چاشنی مهارت سخنرانی و بامزگی را اضافه کنید. این فرد سال‌های دوری است که دغدغه‌ی دین دارد و برایش زحمت هم کشیده است. ولی در میانه‌ی چلچلی ویژگی‌ای داشت که بسی توجه مرا به خود جلب کرد. این ویژگی را من در عمده‌ی تازه‌به‌دوران رسیدگان دینی می‌بینم. منظورم نوجوانان ۱۴، ۱۵ ساله‌ای است که ناگاه سوالات نوجوانی‌شان آن‌ها را به سمت دین جذب کرده و پس از آن‌که از چشمه‌ی پاسخ‌های اسلام سیراب شده اند کمی بیشتر نوشیده‌اند و حالا سودای حل مشکلات جهان برشان داشته و بدون بلوغ لازم سعی می‌کنند که این تجربه‌ی شخصی‌شان را در گوش عالم فرو کنند. این‌ها عموما خود را حزب‌الهی می‌خوانند و فکر می‌کنند که مرکز عالم‌اند. البته اگر این افراد همان ۱۴، ۱۵ ساله باشند خرده‌ای برشان وارد نیست ولی وقتی این فرد با همان تفکرات و سطح شعور می‌شود ۲۰ ساله، می‌شود ۴۰ ساله واقعا مایه‌ی آبروریزی است. مشکلشان هم این است که پیچیده‌گی دنیای اطرافشان را نفهمیده‌اند و در همان حد نوجوانی می‌فهمند و با موضوعات برخورد می‌کنند. بگذریم… دلم پر است از این جوجه حزب‌الهی‌ها!
ویژگی جالب دیگر این شخص، عطش او به یادگیری است. از این افرادی که یاد می‌گیرند چون بالاخره یونسکو گفته‌است که سواد فلان چیز و بهمان چیز است ولی در جهان امروز بخت با کسانی‌ است که در فناوری‌های نوین دانشی برای شوآف کردن داشته باشند! به قول پدر اقیانوسی به عمق یک وجب که تهش باز هیچی در نمی‌آید.
پ.ن: به نظرم افرادی که طناز هستند، مخصوصا وقتی جوری مزاح می‌کنند که جریان صحبتشان تحت تاثیر شوخی‌ای که کردند قرار نمی‌گیرد و اگر شنونده خود فرد باهوشی نباشد به این شوخی پی نمی‌برد، آدم‌های باهوشی هستند. این مرد پست ما هم از این دست آدم هاست. مواقعی را می‌دیدم که این فرد در میان سخن‌رانی خود بود و تنها عده‌ی کمی از شنوندگان ریسه می‌رفتند و بقیه مات و مبهوت آن‌هارا نگاه می‌کردند.

چیستی علم چالمرز

اینکه یک ترجمه‌ی بد چقدر می‌تونه یک کتاب خوب رو به قهقرا ببره وقتی برای من مشهور شد که چیستی علم چالمرز رو به ترجمه‌ی سعید زیباکلام خوندم. این کتاب می‌تونه در صدر بدترین ترجمه‌ی تمامی تاریخ ایران در حوزه‌ی کتاب‌های غیرادبی قرار بگیره. دایره واژگان من حین خوندن کتاب واقعا گسترش پیدا کرد، فهمیدم که چقدر می‌شه جملات ساده را با انباشتن قیدها و کلمات عربی زائد نامفهوم کرد و هزاران نفهمی را در جمله‌ای پدید آورد. سه بار کتاب را کنار گذاشتم و هربار خودم را قانع می‌کردم که با مرور می‌توان چیزهای کمی فهمید ولی در آخر هم کتاب را نیمه کاره گذاشته و هزاران فحش بر قلم زیباکلام راندم (که می‌توان به این نام خانوادگی نیز تندیس بدترین انتخاب اسم را داد، چه برای خودش و چه برای برادرش).

واقعا برایم جای سوال است که این بشر تاحالا درس فیزیک نداشته؟ حتی آدم‌های با تحصیلات راهنمایی هم می‌فهمند که الکترومغناطیس را نباید برقاطیسی، مایکروویو را کهموج و … ترجمه کرد. اشکالات به واژگان علمی ختم نمی‌شود. با نوشتن برخی واژگان انگلیسی در پاورقی واقعا از این حجم از پیچاندن لقمه دور سر تعجب می‌کردم.
خلاصه آنکه طرف این کتاب نروید. اگر هم رفتید انگلیسی‌اش را بخوانید. اگر قرار است این کتاب طلایه‌دار کتاب‌های فلسفه علم در ایران باشد پس باید این فاتحه‌ی این شاخه را خواند.

از همین عکس جلد مسخره هم می‌توان حدیث مفصل خواند.

پ.ن: لذت شروع یک کتاب تازه قابل توصیف نیست. آن لحظه هزاربار تقدیم تو باد!

زنگ خطر و افسار

۱. نه اینکه احساسات مهم نیستند، نه، بلکه منظورم این است که احساسات تعیین کننده نیستند. ات د اند آو د دی این عقل است که باید افسار را در دست بگیرد. خب حال این احساس کجای این بوم است؟ احساسات مانند زنگ خطری هستند که به ما یادآوری کنند چه چیزی برای ما مهم است و چه چیزی مهم نیست. تمام حرف همین است.

۲. باید روی سه مورد کار کنم، یکی فرآیند هایی که ذهن رو وارد دورهای خود باز تولید شونده آزاردهنده میکنه که من بهشون میگم سیاهچاله احساسات
و دومی مکانیزم‌های دفاعی در مقابل احساسات، که هیچ وقت اون کاری که باید رو نمی‌کنن، یعنی دفاع
و سوم مسئله عدم نیاز بیان احساسات هست، یعنی قبول این قضیه که احساسات لزوما نباید شنیده شوند،  احساسات باید بگذرند.

پ.ن: این مطلب تنها سپر دفاعی من در مقابل هجوم احساسات است. باعث می‌شود دقیقه‌ها فقط اجازه می‌دهم احساسات بر من غلبه پیدا کنند و گذر کنند و تمام شوند بروند و این خیال را آسوده بگذارند.

پ.ن۲: عکس بی‌ربط نیست. لکن خیلی باربط هم نیست. دوست دارم عکس‌های پست‌هایم داستان دیگری جز نوشته را روایت کنند.