شاید بتونم واقعا تنها لفظ «بچهبازی» رو به تجمع چند روز پیش دانشگاه بدم. گروکشیهای کودکانه و تقلیل یک فاشیسم عقیدتی که در بین تشکلها و تفکرهای غالب دانشگاه وجود داره به «تجمع غیرقانونی فلان تشکل و مقابله دانشجویان(!) با آنها» ویا «اغتشاش تشکل های دولت و اصلاح طلبان» نشانهی خوبی از روحیهی حقطلبی و حقیقتجویی که یک دانشجو باید داشته باشه نداره. وقتی هیچکس مسئولانه به رفتارهاش توی تجمع نگاه نمیکنه و سعی نمیکنه خودش ویا حتی دیگری رو منطقی نقد کنه نهایتا شاهد این هستیم که نشریههای پی در پی برای کوبیدن جناح ساختگی رو به رو انتشار پیدا میکنه و آستانهی صبر هرکس رو فرسایش میده. به این وضعیت اسفناک خشونتهای زیر خاکستری و عقدههای فردی و نارضایتی عمومی رو با چاشنی مدیوم فضای مجازی وقتی قاطی میکنید چیزی جز میوهی تعصب نمیچینیم.
من همه رو دعوت میکنم به گفتوگو و بازخوانی وقایع گذشته و دور شدن از پیشفرض هایی که داریم. پدیدهی چند روز پیش یک معادلهی سادهی تک مجهولی نبود. پر از پارامتر، پر از خطا و پر از عصبانیت رو که گره رو همینجوری که جلو میره کورتر میکنه.
واقعا نیازی نیست که هر جریان و تشکل سعی کنه که دیگری رو متهم کنه و پرچم خودشو بالا ببره. واقعا زیر این تهمتهای همیشگی روح و روان و اعتماد دانشجو هست که نابود میشه. کی میخوایم یاد بگیریم که باید حرف بزنیم؟
پ.ن: پیرامون تجمعهایی که در ۱۳ آذر در دانشگاه صنعتی امیرکبیر رخ داد حرف بسیار است. ولی چون اهمیتشون نسبت به چیزی که گفتم کمتره به ذکر نکتهی بالا اکتفا نموده و شما را به خدا میسپارم.
برچسب: بسیج
نقدی بر بسیج دانشگاه امیرکبیر – بخش چهارم و پایانی
۱۰. بسیج با هیچکدام از تشکلهای دیگر همکاری نمیکند. با توجه به وضع فعلی بسیج، بیشتر از اینکه این نهاد سعی کند که یک تشکل مستقل باشد، باید سعی کند یک بستر باشد برای فعالیتهای دانشجویی. و اولین قدم برای این کار، همکاری با دیگر تشکلها برای برگزاری کلاسها، اردوها، فعالیتهای فرهنگی و هنری است. حتی با تشکلهایی که از نظر سیاسی تفاوت فاحشی با بسیج دارد میتوان فعالیتهای سیاسی جذاب و به درد بخوری را ترتیب داد. این پتانسیل همکاری به دلایل مختلف که مهمترین آن نداشتن چنین بینشی به بسیج و در ادامه میتوان به الکی خودکفا بودن و خودبرتر بینی تشکل به مرحلهی ظهور نمیرسد.
۹.جملهی معروفی هست که در بین این تشکل آشناست: «وظایف بسیج توپاچهای است، نه داوطلبانه!». این فرهنگ سازمانی (!) باید زنگ خطری باشد برای این مجموعه. این جمله گویای چندین ضعف است که چندتا از آنها را برشمردم. ضعفهایی مانند کم بودن نیروهای اجرایی، ضعف سلسه مراتب ساختاری و … اگر این توپاچه کردنها اگر روی ساختار درست انگیزشی انجام نشود تا حدی این کارسپاری باعث فراری دادن اعضای بسیج میشود.
۱۱. در نهایت باید اضافه کنم که نمیخواهم این حس منتقل شود که بیرون وایسادهام و میگویم لنگش کن! بلکه خودم سعی وافری داشتم که در بسیج دانشکدهی خودمان این مشکلات را حل کنم ولی در بعضی موارد موفق شدهام و در بعضی موارد هم نه. اگر این انتقادهای من از سر دلسوزی نبود اول از همه آن را به دست بسیجیان نمیرساندم و انقدر وقت برای نوشتن و فکر کردن به آنها انجام نمیدادم. انشالله که این چند پست باعث پیشرفت مسلمین و مومنین بشه 🙂
پ.ن: عیدتون هم مبارک!
نقدی بر بسیج دانشگاه امیرکبیر – بخش سوم
۷. منظومهی کارهای بسیج به یک سمت نمیرود. یعنی اگر از من بپرسند که اقدامات این یک سال بسیج چه تغییری در دانشگاه داد (یا میخواست که بدهد) جوابی برای آن ندارم. (هرچند که در معارفهی مسئول بسیج، خیلی حرفها زده شده باشد و برنامهها ریخته شده باشد ولی از بد حوادث روزگار انجام نشده باشند!!) وقتی بسیج تبدیل شود به کشتیای که ناخدا ندارد و موج آن را به هر سویی که مایل باشد، بکشاند دیگر این کشتی فرقی با یک تکه چوب روی آب ندارد. هرچقدر هم که بخواهد بزرگ و با تجهیزات باشد! وقتی برای مجموعهای هدفی تعیین میشود این هدف در جای جای فعالیتهای تشکیلات رسوخ میکند و اولا برنامههایی برای رسیدن به آن هدف برنامهریزی میشود و حتی برنامههایی که به ظاهر برای آن هدف قرار نیست اجرا شوند هم، همان رنگ و بوی هدف را میگیرند و تاثیری شاید کم ولی غیرقابل جایگزینی را بر مخاطبان خواهند گذاشت.
۸. در ادامهی مورد بعدی باید به تفاوت رهبری و مدیریت اجرایی اشاره کنم. در تمامی ساختارهای موفق این جدایی باعث پیشرفت مجموعه میشود. وظیفهی رهبری سکان داری، تعیین راه ادامهی مجموعه، بررسی فعالیتها از دیدگاه بالاتر و فلسفی تر، ایجاد سازوکارهایی برای مدیران اجرایی و پیدا کردن راهبرد مجموعه برای نیل به هدف و در موارد تغییر هدف است. ولی وظیفهی مدیر اجرایی، اجرای یک فعالیت و پروژه به بهترین شکل ممکن است. انقدر سر مدیر اجرایی شلوغ هست که نمیتواند به وظیفههای رهبری برسد و حتما باید این نقشها از هم جدا باشد. ولی در حال حاضر تمامی این نقشها را چه در راس مجموتعه و چه در مراتب پایینتر توسط یک نفر انجام میگیرد و این خودش باعث آفات بیشماری است. و مهمترین آفت آن، سطحی بودن کارها و بی هدف بودن آنها است.
۹. و اما رسانهی بسیج! در واقع رسانهای که بدنهی آن تنها یک برد ( ِ سیاسی) است و یک کانال تلگرامی ( ِ شلم شوربا)! و با این بدنهی ضعیف و بینظم جز تنش آفرینی نمیتوان خیلی هم انتظار تغییرات و تاثیرات رسانهای داشت. از شعف هنری و بصری برد و کانال هم بگذریم ضعف محتوایی و تبدیل شدن کانال به خبرگزاری بسیج و تبدیل شدن برد به وسیلهی جواب دادن به این و آن و مچ گیری و اعتراض به بودجه (!) نمیتوان گذشت. برای این بدنه باید فکری کرد. جدای از بدنه هم گردانندگان ابزارهای رسانهای طوری عمل میکنند که انگار همبستگی کاملی با خود تشکیلات بسیج ندارند. این ضعف هم نمیدانم که از کجا سرچشمه میگیرد ولی برای آن باید فکری کرد.
ادامه دارد …
نقدی بر بسیج دانشگاه امیرکبیر – بخش دوم
۳. بخش سیاسی مجموعه بیشتر تبدیل شده است به بخش سیاسیبازی. میدانم که یک تشکل چپ هم در دانشگاه وجود دارد ولی دلیل نمیشود که هر اراجیفی که میگوید ما هم جوابش را بدهیم. آن هم جوابهایی سراسر مغلطه. حتی اگر بر سر دلسوزی و با نیت خیر باشد تاثیر بد خود را میگذارد. در عموم نقدها بر بسیج آن را تشبیه میکنند به پیاده نظام جبههی اصولگرایی. باید بسیج دانشجویی ثابت کند که یک نهاد سیاسی نیست و وارد این بازیهای مسخرهی سیاسی نمیشود و هرجا که حق آنجا باشد، بسیج هم آنجا خواهد بود.
۴. همانگونه که بسیج در کنار مردم است، بسیج دانشجویی هم باید در کنار دانشجویان باشد. چرا بیان مسئلهی نبود یک تشکل صنفی در خوابگاهها باید از دهان افراد و مجموعههایی در بیاید که معلوم نیست چه نقشهی سیاسی و انحرافی برای آن دارند؟ جدای از اینکه این مسئله باید از طریق بسیج لبه عنوان تنها نهاد فرهنگی-مذهبی دانشگاه باید بیان شود، باید این سوال پرسیده شود که چرا با وجود یک دفتر بسیج در هر خوابگاه باز این مسائل حل نشدهاند؟ پس بسیج دقیقا چه کاری آنجا انجام میدهد؟ فرهنگ سازی ؟؟؟
حال شما این مشکل را میتوانید به تمامی جوانب و مشکلات فرهنگی دانشگاه تعمیم دهید. چیزی تغییر نمیکند.
۵. سلسه ساختار رسمی بسیج یک ساختار طولی و مثلثی است. در حالی که با توجه به ظرفیتهای دانشجویی، وضعیت فعلی افراد فعال بسیج و ضرورت انجام کارهای اجرایی به صورت چریکی (!) بهتر است این ساختار به صورت عرضی و پهن تر باشد. در ساختار فعلی مشاهده شده است که مسئول کل بسیج دانشگاه با اجرایی ترین و جزئی ترین فرد تیم اجرایی مجبور به تعامل است و این خود خبر میدهد از ضعف درون! بنابراین میتوان این ساختار رو به صورت مجموعهای از گروههای اجرایی در آورد و هر کار و پروژه را به یکی از این تیمها داد که خودشان آن را مدیریت کنند و اجرا کنند و با اینکار باعث تخصصی شدن تیمها، یکپارچه شدن اجرا و مدیریت بهتر منابع میشویم.
۶. حقیقتا تعداد افراد فعال بسیج کم هستند. و این خود چند دلیل دارد. نخستین دلیل آن سیالیت افراد فعال است. کسی که مسئول بسیج میشود تنها یک سال این سمت را دارد و قطعا در سال بعد جایش را به کس دیگری خواهد داد. (که این خود میتواند حاوی ضعفها و قوتهای زیادی باشد) همواره بسیج در حال تربیت نیروهای جدید و دور انداختن (بهتر است بگوییم پشتیانی نکردن و نگه نداشتن) نیروهای فعال قبلی است. گویی کار در این نهاد یک کار کوتاه مدت هست و هرکس تاریخ انقضایی دارد. بنابراین در صورتی که در برههای کادر سازی خوب انجام نگیرد عملا بسیج دانشجویی فلج خواهد شد. دومین دلیل هم جلوهی بسیج است که یک جلوهی سیاسی دارد و همین باعث دور شدن افراد مذهبی و حتی غیرمذهبی ولی اخلاق مدار و دلسوز از این نهاد میشود. سومین دلیل نیز عرصهی کم وسعت فعالیتهای بسیج است که بستر مناسبی برای کارهای فرهنگی و هنری و انسانی نمیباشد. برای مثال جایگاه عرصهی موسیقی در بسیج خالی است. همچنین عمیق نبودن فعالیتهای علوم انسانی و اسلامی نیز یکی دیگر از کاستیهای فعالیتهاست. بر همگان روشن است که حلقههای مطالعاتی فلسفی وحتی سیاسی و گعدههای چالشی برای تشکل بسیج نیست و تشکلهای به ظاهر اسلامی دیگر در حال برگزاری آنها میباشند.
ادامه دارد …
نقدی بر بسیج دانشگاه امیرکبیر – بخش نخست
بسم الله الرحمن الرحیم
در آستانه انتخابات مسئول بسیج دانشگاه امیرکبیر برآن شدم تا انتقادات خودم را پس از یک سال فعالیت در این تشکیلات بگویم باشد که همگان به خصوص مسئول بسیج بعدی حواسش به این نکات باشد!
۱. بسیج دانشجویی یک دانشگاه صنعتی باید چند ویژگی محوری را همراه خودش داشته باشد: اولا بسیج دانشجویی باید در کنار دانشجو باشد. یعنی هرجا اسم از بسیج آورده شد کسی نگوید: اه و پیف! بلکه با روی خوش نهادی را یادشان بیاید که در کنار آن هاست و نمیگذارد حق آنها پایمال شود و در تمامی عرصهها مددرسان دانشجو باشد. بسیجی که اولین بار از دل «مردم» سر برآورد و برای مردم «جهاد» کرد. بسیج آن موقع که امام دستور به ایجادش داد سکوی جریانهای فکری و سیاسی نبود. چرا باید صدای مظلومیت دانشجویان خوابگاهی از تریبون یک تشکل سیاسی (با شائبهی انحراف) شنیده شود و نه از تریبون بسیج؟ چرا نباید بسیج به دنبال باز ستاندن حق آنان باشد؟ دوما بسیج باید تشکیلاتی باشد و تشکیلاتی کار کند. بسیج باید حامی و تقویتکنندهی روحیهی تیمی باشد و آثار و برکات آنرا متجلی سازد ولی … در این مورد بعدا بیشتر خواهم نوشت. سوما چرا دغدغهها بسیج دانشجویی، مربوط به دانشجو و دانش نیست؟ چرا مسائل بسیج دانشگاه صعنتی مروبوط به دانشگاه و صنعت نیست؟ چرا بسیج به دنبال حل مشکل ارتباط دانشگاه و صنعت، پیگیر ایجاد شغل برای فارغالتحصیلان، اعتراض به پایمال شدن انسانیت در صنعت نیست؟ چرا مسئولان بسیج ارتباط نزدیکی با دولتمردان وزارت کار ندارند؟
۲. عموم بسیجیان دانشگاه صنعتی به عنوان سردمداران و بیرق به دستان عرصههای فرهنگی و اجتماعی کتاب نمیخوانند. گویا این عنصر مهم از زندگی آنها حذف شده است. در کتابخانهها بسیج کمتر کتاب به درد بخوری مربوط به علوم انسانی و اسلامی میتوان یافت. عموم این کتابخانهها پر شده است از خاطرات دفاع مقدس و کتابهای درسی و کمک درسی. آثار این زهر در جای جای فعالیتهای بسیج هوایداست. سیاستزدگی، مدیریت نادرست، بصیرت کم در عرصههای رسانه و فرهنگی، مغالطه در بحثها، نداشتن سخنتی متقن در برابر انتقادات و … از نتایج کمبود مطالعه خصوصا در عرصههای انسانی و دینی و مدیریتی است. برای حل این مشکل هم سازوکار خاصی نیاز نیست. همین که این نیاز حس شود و همهی افراد وقتی را در زندگیشان برای این امر خالی کنند کافی است. حلقههای مطالعاتی به راه بیاندازند و مناظرههای مختلف و با دعوت از آرای متفاوت داشته باشند. آزاد اندیش باشند و تعصب را کنار گذارده و بهشتی گونه دفاع کنند!
… ادامه دارد
جهادی نگاشت: شب آخر
اگه زندگی ای که اونا دارن میکنن جهاده، زندگی ما یه بازی ساده است… به خودمون بیایم!
جهادی نگاشت: روز ۸
بسم الله الرحمن الرحیم
قرار بود دیشب اتوبوس اوکی شه. ولی نشد و امروز صبح باید راه میوفتادیم. کلا لحظه الوداع سخته. نه اینکه خیلی خوش گذشته باشه ها، نه فقط میخوام بگم تو هم وقتی میدیدی که یه عدهای آدم نه ترس دارن و نه خستگی روحی دارن و یه سریاشون قطع به یقین شهید زندهاند برای تو هم دل کندن از اون آدما و اون فضا سخت میشه. (موقع خداحافظی با بغض گفتم: «یهو مارو ول نکنی بریا…» و در آغوش گرفتمش 🙂 )
همه چیو جمع و جور کردم، همه کانکس اینارو تحویل دادم و راه افتادیم. از همون موقع سوار شدن معلوم بود که راننده اتوبوسه میخواد اذیت کنه. بزرگترین اشتباهم این بود که همون اول پول رو دادم. اگه نمیدادم در طول مسیر انقدر گستاخانه باهامون رفتار نمیکرد. جدای دروغهایی که میگفت، یکی از بچههایی که قرار بود همراه ما باشه جا مونده و براش پنج دقیقههم صبر نکرد و چند ده کیلومتر اون ورتر سوارش کرد. وقتی ازش میخواستیم که بزنه کنار چه برای نماز یا هرچیز دیگهای (حتی با اینکه به صورت دربست گرفته بودیم) باز امتناع میکرد و حتی ۳ تا مسافر اضافه هم سوار کرد. کلا این اتوبوسیها اذیت میکنن مگر اینکه خلافش اثبات بشه.
آذوقه برای یک روز کامل آماده کرده بودم و از قرارگاه گرفته بودم. راه بندون به خاطر برف داشتیم. راه ۱۰ ساعته رو حدود ۱۵ ساعت تو راه بودیم و خداروشکر جادهها کاملا بسته نبود. خلاصه اینکه حواسم به اتفاق خیلی بد افتادن بود. و خدا مارو نجات داد که چیز خاصی نشد!
حدود ۴۰ تن از قرارگاه گرفته بودم ولی جوشونده نبود. یه رستوران توی راه پیدا کردیم و ۱۰ هزار تومن دادم که بجوشونتشون (به نظرم گرون بود). بچهها میخواستن توی طبقهی بالای اون جا نماز بخونن ولی اونا اجازه ندادن. وقتی بچهها رفتن تنها رو بهشون دادم و با شوخی و خنده ازشون تخفیف گرفتم یه کم. وقتی همهی تن ها رو گرفتم و گفتن اینا فاسدنا، برای مناطق زلزلهزده هستن. براشون توضیح دادم که گروه ما برای چی اومده و چی کار کرده. وقتی نزدیک در خروج شدم که برم یکیشون منو صدا زد و تنی که جا مونده بود رو بهم داد. خجالت زده بود. فکر کنم از کاری که کرده بود و اجازهای که نداده بودن شرمنده بودن. لبخندی زدم و یا علی گفتم و خارج شدم!
جهادی نگاشت: روز ۷
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز برای هماهنگ کردم اتوبوس رفتیم شهر سرپلذهاب (بله، گویا باید چسبیده به هم باشه اصلا!)، اون جوری که رانندهمون داشت میگفت، عموم شهرهای بزرگ دست دولته و عموم روستاها هم دست سپاه. وضع شهرها خیلی داغونه و هنوز مردم توی چادر زندگی میکنن ولی روستاها اکثرا (برای روستاهای اطراف ما، تماماً) به ساکنین کانکس داده شده و الان تو فاز درست کردن خونه دائمی هستند. واقعا بیروحی و بیخانمانی توی شهر مشهود بود. چادرها تو پارکها برافراشته بودند و مغازهها هم کم و بیش پر و باز بودند.
یه مورد جالب وضع خونههای مسکن مهر بود. ستونها تماما سالم و عموم گچ کاریهای سقف سالم مونده بودند. ولی همهی دیوارها رو تخریب کرده بودند که دوباره بسازند. یعنی اگه کسی اون تو بود نمیمرد و چیزی روش خراب نمیشد. یعنی واقعا استفاده سیاسی از این سازهها واقعا کاشتن تخم لق سیاسی بود!
توی راه که بودیم به ما از دور یه شکافی رو نشون داده بودن که میگفتن یکی دو کیلومتر طول و صد متر ارتفاع داره. شکاف روی کوه از دور معلوم بود. زلزله گویا خیلی سهمگین بوده که کوه رو شکافته. میگفتن با ماشین از سر پل حدود ۲۰ دقیقه راهه تا برسی بهش. میخواستیم با پهپاد ازش فیلم بگیریم ولی وقتی فهمیدیم دوره بیخیالش شدیم!
وقتی برگشتیم قرار گاه با آقای شجاع که معاون لشگر ۲۷ سپاه بود نشستیم و صحبت کردیم. نکتههای جالبی گفت که خلاصهشون رو میگم:
– سعی کنید در بحث فعالیت گروه جهادی به این ترتیب عمل کنید:
اول و عمدتا فرهنگی
عمرانی به عنوان راه ارتباط گیری
پزشکی برای حل مشکل واقعی و محرومیت مردم منطقه
جمع آوری کمک مردمی برای کمک به منطقه
– سعی کنید که کار بچههارو متناسب با مهارتی که دارن پخش کنید که احساس مفید بودن بکنند. اگه بچهها این احساس رو نداشته باشن خستهی روحی و فکری میشن. در رفتن این احساس سخت و هزینه بره. اگه فقط خستگی جسمی باشه با یه دوش حل میشه و فرداش باز با انرژی ادامه میدهند ولی اگه خستگی جسمی نباشه درست کردنش راحت نیست. پس ازش پیشگیری کنید و باعث افزایش بهرهبری بشید.
– سعی کنید گروه رو با پروژه تشکیل بدید و از صفر تا صد یک یا چندتا پروژه رو خودتون به دست بگیرید. این هم برد رسانهای داره و هم تاثیرش خیلی بیشتره. اینجوری بیشتری میتونید از پتانسیل دانشگاه و اعضای گروه استفاده کنید. در آخر شما یه خونه دارید که نه تنها اعضای گروه به درست شدنش کمک کردن بلکه میتونن همهی دانشگاه کمک کنند، از استادش برای بحث مالی بگیر تا دانجشوی عمرانش و …
شب، عموم افرادی که پروژههای عمرانی داشتن توی مقر فرماندهی جمع شده بودند. داشتم با معاون درمورد برگشت حرف میزدم که بقل دستیش (آقای لباف یا لبافی نامی) گفت که دکتر معتمدی رو میشناسه و شمارهاش رو داره. بهش زنگ زد و گفت که گویا بچهها فردا پس فردا انتخاب واحد دارن. آقای معتمدی هم که این حرفها رو شنید به آقای لباف گفت فردا براش یک پیامک یادآوری بفرسته که ببینه چه کاری میتونه بکنه. ولی آقای شجاع که مکالمه رو اینجوری دید به آقای لباف گفت که زشته اینجوری گفتن و فقط تشکر کن و بگو انشالله این رویه ادامه داشته باشه. ایشون هم سریع مسیر رو عوض کرد و همین رو گفت. به نظرم با توجه به داستانهایی که در مورد دانشگاه و این اردو داشتیم (من جمله مصاحبه فرمانده بسیج با فارس ) باید خیلی خجل شده باشه. حقشه اصلا! دهنمون رو مسواک کرد این دانشگاه در تمامی ابعاد 😐
شب قبل رفتن با فرماندهی لشگر ۲۷ (آقای اسداللهی) هماهنگ کردیم که بیاد برای بچهها صحبت کنه. ایشان هم نکات جالب به علاوهی کلی خاطره از جنگ و سوریه گفت که خلاصه و منتخبهاش رو اینجا میگم:
– همواره ثابت قدم باشید و کارتون رو منوط به کار دیگری نکنید. امام اومد و گفت ما مامور به وظیفهایم نه مامور به نتیجه. و در جای دیگری هم گفت حتی اگر یک خانه هم در این کشور سالم باقی نماند من به مبارزه با استعمار ادامه خواهم داد. حاشیه را رها کنید و برای برپایی عدل بکوشید!
– این زلزله با زلزلههای گذشته که در جمهوری اسلامی رخ دادهاست فرق داشت. این زلزله باعث شد که همه دور هم جمع بشوند. همهی نهادها و قشرهای مردم با هر سلیقه و ایدهای. همچنین باعث شد کاستیهای گذشتهی حکومت و محرومیتهایی که قبلا این منطقه داشتهاست به بهانهی این زلزله جبران شود.
– ما گروهی رو برای اعزام به سوریه آموزش میدیم. اگه بفهمیم هدف کسی صرفا شهادته اون رو اعزام نمیکنیم و در عین حال میگیم که اگه امیدی برای برگشتن دارید، نرید سوریه. (این جمله خیلی حرف داشت، نشون میده چقدر نیت اهمیت داره و چقدر اخلاص و عبد بودن برای خدا میتونه زیبا تجلی پیدا کنه!)
بعد از گفتههای سردار، دور هم جمع شدیم و جلسهی پایانی رو گرفتیم. بعضی از بچهها نقدهای جالب و به جایی رو داشتن:
– دورهمیهامون و برنامههای تفریحی و فرهنگی توی اردو کم بود. کلا هویت گروهی به سختی شکل گرفته بود و بیشتر اون هویت حول کانکس اسکان و پروژهها شکل گرفته بود تا خود گروه جهادی و این اردو. البته من چندبار پیشنهاد بازی و اینا دادم ولی بچهها خستهتر از اونی بودن که پایه باشن.
– برنامهی فرهنگی توی روستا نداشتیم. البته این هم علتهای زیادی داشت. اولا قرارگاهی که ما توش بودیم خیلی عمرانی و ساخت و سازی بود. در واقع هویت و اعمال گروه خیلی وابسته به کارهای قرارگاه بود. دوما اینکه نیرو کم داشتیمو سوما اینکه کار فرهنگی تو روستا اگه بخواد قوی باشه نیازمند شناسایی حرفهایتر و تشکیل جلسات متعددی هست که باید از حداقل یک ماه قبل اردو برگزار بشه که نشد و ما هم عطاش رو به لقاش بخشیدیم.
– نیازمند ساز و کاری هستیم برای نگه داشتن این هویت و نزدیکی بیشتر بچههای اردو به هم. فعلا گروه تلگرام هست ولی شاید کافی نباشه.
– یکی از پیشنهادهایی که داده شد این بود که ما فضای کاریمون رو فراتر از کار عملگی و عمرانی بکنیم. مثلا ارتباط گیری با روستاییان و حتی چایی خوردن توی خونههاشون و معرفی خودمون که کی هستیم و برای چی اومدیم کار کنیم خودش خیلی تاثیرگذاره و برکت داره. یعنی این کار عمرانی بهانهای بشه برای این تاثیرگذاری و دلگرمی داده به مردم. مردمی که از بیرون بهشون القا میشه که حکومت شمارو فراموش کرده و نداهای استقلال طلبانه سر میدهند ولی ما میتونیم این فضا رو بشکنیم و مثال نقض باشیم براش.
– پیشنهاد شد عید هم بیایم همین منطقه 🙂
– کار رسانهای نداشتیم و باید از گروه و کارهامون مستندسازیای شکل میدادیم که اتفاق نیوفتاد به دلایلی که ذکر شده بود. ولی جای خالیش حس میشد.
– کاشکی همگی نمازجمعشون رو میرفتیم. حتی اگه به خاطر زبون و لحجشون خیلی هم نمیفهمیدیم.
– قضا شدن نماز صبحها برکت رو از گروه میبره. عموما بچهها دقایق آخر نماز میخوندند. البته تشکر میکنم از علی یوسفی که به عنوان پلیس خوب عمل میکرد و به نرمی بچهها رو از خواب بیدار میکرد. البته اگه دیر میشد من و بصیر به عنوان پلیسهای بد به زور بیدارشون میکردیم. حتی یه بار علی با جدیت جلوی منو برای بیدار کردن بچهها گرفت و حتی یه بار برای بصیر به خاطر بیدار کردنش جشن پتو گرفتن.
– عدهای از بچهها هم جو بیادبی رو تا حدی تزریق کرده بودند به گروه… خوب نیست دیگه!
– و اما از نکات مثبت میشه به این اشاره کرد که بچهها سر کارهاشون واقعا چیز یادگرفتن. مثل: جوشکاری، پمپاژ سیمان، icf و …
جهادی نگاشت: روز ۵ و ۶
چون دیدم به قول میلاد دارم شبیه دخترای ۱۵ ساله وبلاگ مینویسم تصمیم گرفتم که انقدر نگم : امروز رفتیم فلان جا و فلان شد. یه کم عمیقتر هم بد نیست. ما یه مفهومی رو برای بچهها تعریف کردیم به نام سوپرایز و در ادامهی حرف آقا مفتخری که یه روز نصیحت گونه گفت: «ببین، وقتی میخوای از چند نفر کار بکشی و مدیریتشون کنی، به خورد و خوراکشون حسابی برس» (البته خورد خوراک معنوی دیگه :)) ولی حالا مادیش رو بچسبیم ) ما هم سعی کردیم که تقریبا هر شب یا صبح برای اونایی که شام اینجا رو نمیخورن یا سیر نمیشن یه چیز مجزایی تهیه کنیم. مثلا همیشه حلواشکری و تن ماهی در چنته داریم، یه شب دلستر دادیم، امشب پفک دادیم، یه صبحی تیتاپ دادیم و … هرچند شاید خیلی سوپرایز به نظرتون نمیاد ولی واقعا در شرایط غذای جیره بندی و کم و بدتر از سلف واقعا انرژی بخشه. یه بنده خدایی هست اینجا به نام شیخ الاسلام که … (واقعا آدم مرموزیه، خفنهها ولی خودش میگه که معلم دبستانم، بعد فکر کنم پاسداره، ولی مسئول انباره، شایدم … ) ایشان را آدمی دقیق و خونگرم و مهربان ولی جدی در کار، همچنین با ریشانی بلند و شکمی نرم(!) یافتم. امروز بعد نماز چیز جالبی رو گفت: حکایت این کارهای جهادی شده حکایت حواریون و حضرت عیسی ع که باهم رفتن توی غار تاریکی و حضرت گفت: هرکسی ازین سنگها چیزی بداره پشیمون خواهد شد و هرکس هم که بر نداره پشیمون خواهد شد. خب اصحاب هرکدوم چندتا برداشتن، یکی یه دونه، یکی یه مشت، یکی هیچی برنداشت و … تا اومدن بیرون. وقتی اومدن بیرون دیدن که اون سنگها همه سنگهای قیمتی و جواهر بود. همه پشیمون شده بودن، هرکسی هرقدری که برداشته بود پشیمون شد. الان هم این کارهای جهادی هم همینه، فردا پس فردا هرکسی کارش تموم بشه برگرده خونه حسرت اینجا رو میخوره که کاش کار بیشتری میکردم … روز قیامت رو هم اسمش رو گذاشتن یوم الحسرت، یعنی هرکسی اون روز حسرت کارهای نکردهاش رو میکنه. حالا تازه در مورد داعش براتون نگفتم!! خبر رسید که یه عملیات ضد تروریستی نزدیکمون انجام شده بود. ما هم گفتی خب طبیعیه تا حدی. ولی وقتی فهمیدم اسم اون ناحیه بموم بوده و فقط بیستو کیلومتر با اینجا فاصله داشته بسی متعجب شدیم! akharinkhabar.ir/politics/4023009 البته هرکی یه حالی داشت. فهمیدم که یکی از بچه های اینجا هم تپ گروه تدارکات اونجا بوده. بعضی حس اینکه : «اوووف، چه خفن» داشتن، بعضیا ترسیدن و بعضیا هم رگ شهامتشون زد بیرون و بعضیا هم حس و حال سوریه گرفتن. از اون ور هم داره سمت تهران و همدان برف میاد شدید. جاده ها رو بستن و منم نمیدونم وضعیت برگشت چی میشه. انشاالله که تا برگشت ما جاده ها رو باز کنن و ترافیک تموم شه. چون واقعا اردوی سختی بود و نمیخوام با سختی بیشتر تموم بشه! خلاصه اینکه خدا قشنگ داره مارو میندازه تو فتنه، ببینه کسی ککش میگزه یا نه!! کولاک از یه ور، داعش از یه ور، وضع اسکان و غذتی کم هم از یه ور! بالاخره دستگاه ویدئو پروژکتوری که برای گرفتنش ۴۱ عدد میس کال انداختم رو علم کردیم و مستند «قائم مقام» رو دیدیم. آقا بصیر هم که الان کنار بنده خوابیده داشته از صبح تا پاسی از عصر دژبانی میداده. به نظرم یه نکتهی مثبتی که این آقا و اون مظفر که ایستگاه صلواتی وایسادن دارن اینکه براشون خیلی مهمه کار انجام شه. این چیزی که میگم فقط نه تو این اردو بلکه توی اردوی قبلی هم من دیدم. اکثر بچهها فکر میکنن که کار و جهاد فقط عملگی و کار عمرانیه. در حالی که نه آقا، وقتی یکی میگه بمون باهات کار داریم و بهتره که باشی یعنی یه سوراخی هست، تو هم قراره که پرش کنی و هدف هممون هم پر کردن سوراخها است، پس بیا پا کار وایسا دیگه! نه اینکه بگی: «نه عرفان، بذار من برم، از اینجا خوشم نمیاد!» وقتی اینجوری میگی منم میگم خب برو دیگه، اوکیه (با لبخند تلخ) و مطمئن باش که بهت امر نمیکنم مگر اینکه حیاتی باشه. (این ولایت خواهی (و حتی هزار برابر بیشترش) رو امامانمون داشتن و دارن، وقتی امام حسین ع به فلانی گفت که بیا کربلا و فلانی گفت: «شرمنده، من خودم زندگی دارم ولی یه شمشیر و اسب دارم، اونها رو بردارید ببرید.» امام حسین هم لبخندی زد و گفت نه عزیزم من شمشیرت رو نمیخواستم، من خودت رو میخواستم و رفت… ) شوخی: از رضا یه عکس گرفتم که هر شب قبل خواب نگاه میکنه. میخوام اونو با شما به اشتراک بذارم :))
جهادی نگاشت: روز ۴
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز بالاخره مینیمم ترین وسایل هم جور شد و سر ما هم خالی شد و تونستیم بریم سرکشی دوستان! رضا همچین اون چفیهاش رو انداخته بود و هرجا میرفتیم پیش بچهها میگفت: خب کم و کسری ندارید؟ بچهها هم میگفتم چرا مثلا سیمان و گچ و اینا، رضا هم میگفت: باشه باشه و بعدا دوباره سوار ماشین میشد تا پروژهی بعدی :)) خلاصه اینکه به قول خودش خیلی فاز «همراه با مردم، همگام با مسئولین» و گرفته بود!
وضع روستاها هم افتضاح بود. اولاً اینکه کلی سگ بود که به هر آدم غریبه و آشنایی پارس میکردند و حکایت این سگها حکایت طولانی هستش. مخصوصا وقتی سرحالن و تو سوار ماشین یا موتوری همچین میدون دنبالت انگار تو غذاشونی. به غایت هم موجوداتی ترسو هستن. میشه گفت هرکی سوار موتور میشه یه چوب هم میگیره دستش که سگ میاد دنبالش بزنه تو هرکوچهی روستا هم یه تلی از آجر و خاک هست. میگن: «اینا همون خونههان که خراب شدن. با بولدوزر خاک هاشو جمع کردن شده این!» تقریبا همه تو کانکس و چادر زندگی میکنن.
نمیخوام قضاوت کنما (شایدم اصلا به خاطر روز جمعه بودنش بود) ولی واقعا مردهای اینجا همت ندارن. جمع شده بودن دور یه زمینی که معلوم نبود چیه داشتن گل میگفتن گل میشنفتن!
وقتی داشتیم از پروژهها برمیگشتیم آقا صفری رو در آغوش سعید قاسمی یافتیم :)) (عزیز دله!!)
شب هم هیئت مشتی گرفتیم (دوباره) و طی یک سوپرایز، پرچم حرم امام حسین ع رو آوردن و …
اخ اخ شام اصلا یه چیزی بود :)) چرخ شدهی بادمجون و سویا و لوبیا و مقدار حجیمی رب!! برای اولین بار شام اضافه آوردیم! فکر کنم فرماندهی هم شام اضافه آورده بود :))