اریک بِرن در کتاب بازیها به این نکتهی مهم اشاره کرده است که گاهی آدمها یک نقش خاص را در زندگی انتخاب میکنند، آنگاه زندگی را بهگونهای تفسیر میکنند که با سناریوی نمایش آنها جور دربیاید. مثلاً بعضیها از نقش سوپر من خوششان میآید و این نقش را برمیگزینند، پس از چنین اتفاقی، این افراد تمایل پیدا میکنند که افراد درمانده و بیپناه را پیدا کرده و به آنها کمک کنند تا از «سوپر من بودنِ خود» لذت ببرند. تا اینجای کار مشکلی وجود ندارد. مشکل زمانی ایجاد میشود که این افراد چنان به یافتن افراد درمانده عادت میکنند که در تمام دنیا غیر از افراد درماندهی نیازمند به «سوپر من» چیز دیگری نمیبینند. درواقع، این افراد بهتدریج در زندگی تنها چیزهایی را میبینند که با «نمایشنامهی انتخابی آنها» هماهنگی داشته باشد.اینچنین است که «واقعبینی» فدای «سناریوهای انتخابی ما» میشود. «شوالیهها» دنیا را یک صحنهی بزرگ مبارزه میبینند، «قماربازها» زندگی را یک قمار بزرگ میبینند که براساس «شانس» و «احتمال» یا یک برندهی خوششانس خواهی بود یا یک بازندهی بدبخت! «بدبینها» همیشه در حال «کشفجرم» و پیدا کردن شواهد یک دسیسهی پنهان یا یک جنایت بزرگ هستند!«سوپرمنها»، «شوالیهها»، «قماربازها» و «بدبینها» هر کدام فقط بخشی از واقعیت را میبینند اما گمان میکنند که «همهی واقعیت همین است». آنها چنان غرق بازی تکراری خود هستند که نمیتوانند دهها نمایشنامهی متفاوتی را که در کنارشان در جریان است را ببینند، به قول یوستین گرودر، نویسندهی نروژی، در کتاب راز فال ورق، «آنها چنان سرگرم جمع کردن کارتهای ژوکر برای کلکسیون خود هستند که ۵۲ ورق دیگر بازی را نمیبینند!»
کتاب یادداشت های یک روانپزشک – سرگلزایی