یک رفتاری که بین کسایی هم کتاب میخونن و هم توی شبکههای اجتماعی (خصوصا اینستاگرام) هستند، شایع هست به اشتراک گذاری بخشی از یه کتابه.
چرا آدما از این کار لذت میبرن؟
وقتی به نقطهی اوج داستان میرسید، وقتی چکیدهی یک مطلب رو توی چند خط میخونید، وقتی نویسنده یک عبارت فلسفی و عمیق رو لابهلای کتابش میگنجونه و وقتی شخصیتهای داستان خیلی سریع وارد درگیری میشن، اتفاقی که داره میوفته اینکه به شما احساس زیادی در زمان کمی وارد میشه. انتقال این احساس زیاد توی کتابهای داستانی خیلی مشهود تره. توی کتابهای غیرداستانی این احساس خیلی غیرمستقیمتر توسط خودتون بعد از کلی خوندن به وجود میاد که «آهااان، الان فهمیدم.» یا «چه جمعبندی خوبی!». پس در این شرایط طبیعیه که بخواید خودتون رو خالی کنید و چه جایی بهتر از شبکههای اجتماعی که توی چند ثانیه میتونید احساس خودتون رو به اشتراک بذارید و همه براتو قلب بفرستن؟
اگه شما جزو این دسته افراد باشید الان میخواید پشت سنگرِ «نه خیر، ما برای بهتر کردن زندگی دیگران این کار رو میکنیم» پناه بگیرید و خودتون رو دلسوز نشون بدید. ولی بیاید صادق باشیم «هیچکس با خوندن چندخط از یه کتاب متحول نمیشه!» به خودتون دروغ نگید و نذارید که دیگران با دیدن همین یه شات از زندگی شما فکر کنن شما چقدر خفن و کتابخون و نرد تشریف دارید. (همهی اینها رو گفتم با این پیشفرض که شما معتاد به توجه دیگران نیستید. که خب معمولا پیشفرض غلطیه. فعالین شبکههای مجازی خصوصا اونایی که شدیدتر فعالیت میکنن و خیلی پیگیرن جزو همین معتادان دسته بندی میشن. سوشیالمدیا ها دوپامین ترشح میکنن و دوپامین کلید اعتیاده! فرد نیازمند به توجه همیشه معتاد توجه نیست. مثل سیگار میمونه که وقتش که برسه نسخ میشید و برای چندتا کامنت بیشتر و لایک بیشتر حاضرید هزینهی زیادی کنید. خیلی این پرانتز رو طول نمیدم و شمارو تشویق میکنم به خوندن در این مورد. سایت ترجمان معمولا مطالب جالبی در این مورد میذاره. مثل اینجا و اینجا)
کتاب خوندن کار سختیه. اگه کتابی که میخونید خیلی روانه یعنی خیلی این کتاب شمارو بالا نمیبره. البته در مورد کتابهای داستانی یه کم قضیه پیچیدهتره ولی حدودا همین قانون برقراره. رسیدن به نتیجهگیری کتاب برای کسی که اون رو داره میخونه خیلی لذت بخشه چون مثل رسیدن به قله بعد از یه کوهپیمایی سخت میمونه. حالا فرض کنید اون کوهپیما عکس قله رو بذاره تو اینستاگرام. به نظرتون بقیه همونقدر که اون لذت برده خوشحال میشن؟ نه! پس نه تنها بقیه از خوندن یه تیکه کتابی که شما با سختی خوندینش اونقدر لذت نمیبرن بلکه حتی شاید مقصود اون یه تیکه رو درک هم نکن. اگر هم که یه کتابی میخونید که هر صفحهاش هزارتا جمله مناسب برای به اشتراک گذاری توی اینستاگرام رو داره اون کتاب رو بندازید دور، اون کتاب مغزتون رو فاسد میکنه!
دلیل دیگههم شاید نشون دادن زندگی زیبا و بینقص خودمون به دیگرانه. یه بیلبورد بزرگ میچسبونیم «من خیلی دارم از وقتم مفید استفاده میکنم و کلی چیز یاد میگیرم!» و اون رو توی چشم همه میکنیم، خصوصا اونایی که با اشتراک گذاری که عکس صبحانهشون توی یک هتل خفن، سلفیهاشون در پیست اسکی، کتونیهای گرونشون در لابهلای علفهای جنگی، چتر خودشون در ساحل دوبی و عکس دستهجمعیشون در پارتی دیشب ما رو مورد عنایت قرار میدن. حرص، خشم و حس انتقام در کنار بیچارگی، تهی بودن و بیسلاح بودن خودمون مارو قانع میکنه که اینجوری به همه ثابت کنیم «من هم خوشحالم! و همتون باید به من حسودی کنید». *
من از این کار متنفرم. با این حال هنگام خوندن یه کتاب مثل یه ویروس تو مغزمه و تمرکزم رو به هم میزنه. وقتی غرق شدم توی کتاب یهو یه popup باز میشه «اینو استوری کن». شاید این یکی از تاثیرهای ترک شبکههای اجتماعیه که چندماهیه دارم به طور جدی دنبالش میکنم. دو تا راه حل دارم براش: زیر اون مطلب لعنتی خط بکشید و بغلش بنویسید که خیلی خفن بوده. اینجوری فعلا علامت ضربدر کنار اون popup رو زدید. دومین راه حل هم اینکه انقدر اینکار رو بکنید تا بفهمید که چقدر پوچه. من سیر شدم از این موضوع. نه تنها این موضوع بلکه کلا اشتراک گذاری هر مزخرفی توی همهجا! همیشه از خودتون بپرسید که «که چه؟» تا آروم آروم شما هم از این حوزه سیر شید. من به این نقطه میگم «بلوغ در شبکههای اجتماعی». سعی کنید که بالغ شید. مشخصه که به سن نیست و من افراد زیادی رو میشناسم که با سن زیاد به این بلوغ نرسیدن. گروههای خانوادگی پره از این افراد و خیلی راحت میشه اینجوری اونها رو شناخت.
*پ.ن: آره میدونم که این بند یه کم رادیکال بود. شاید هم کل متن اینجوری بود. ولی وقتشه که یه تکونی به خودمون بدیم دیگه!