تولدت مبارک.
نویسنده: من
The stages of LIFE
چهارسال اخیر، شاید بزرگترین دستاورد زندگیم این بوده که بفهمم نه تنها آدمای دیگه با من متفاوت هستند، بلکه این متفاوت بودنه اوکیه و اصلا برای اونا، اونجوری بودن بهترینه. شاید بدیهی به نظر بیاد ولی وقتی عمیقاً این رو میفهمید، تازه حس میکنید بالغ شدید و یک قدم بزرگتر شدید. هر چی بیشتر به این باور برسید و باهاش کنار بیاید بزرگتر میشید.
پ.ن: خوندن کتاب داستان و دیدن فیلم به خاطر همین «تجربهی دگری» که در اختیار من میذاره برام لذت بخشه. یکی دیگه باش برای لحظاتی و زندگی رو اونجوری که اون میبینه قبول کن!!!
نسا ۲۸
– ببین به مشکلات و غر های چند وقت اخیر خودم که فکر میکنم، حتی به فلسفیترین و پیچیدهترینشون، میبینیم که همشون یا از سر شکم بوده یا زیر شکم یا یک عقده بچهگانه!
– یه کتابه بود ، یارو یه صفحه کلی نوشته بود از دغدغه هاش و اینکه چقدر احساس کم بودن میکنه و دلش میخواد عظمت هستی رو فتح کنه و اینا ، بعد آخرش یه جمله به این مضمون نوشته بود: « ذهن آدم با این همه دردهای متعالی، اینهمه آرزوهای بلند، این همه سر و صدا، با خوردن یه نیمرو میتونه آروم بگیره. »
– اینکه خب وقتی یه نفر ازت میپرسه که چته (از تو میپرسه منظور خودمم) خیلی دوست دارم پشت این نقاب بهانههای فلسفی و پیچیده و مثلا متعالی قایم بشم ولی اینکه من این نکته رو میدونم یه جورایی مایهی خجالت و سر خوردگیه. به هر حال همین که آدم با خودش رو راست باشه یه قدم به جلوئه!
– حتی اگه بگی چته، بازم حس شرم و خجالت خودت از بین نمیره. پیش خودت، همیشه یه بچه ی غرغرو ی کم طاقت و ناتوان و دروغگویی.
پ.ن: هرچند ترجیح میدادم از بین میرفتم ولی چون دکمه اش دست من نیست پس سخت نمیگیرم، همین فرمون بریم جلو شاید فرجی شد
Der Wanderer über dem Nebelmeer
حس میکنم دنیای اطرافم با سرعت بیشتری از من تغییر کرده است. هی فکر میکنم من کجا را اشتباه کردم و هیچی به ذهنم نمیرسد. وقتی اینجوری میشود یعنی تو تغییر را نفهمیدی و این اعتراف تلخیست. آدمهای دورتان عوض میشوند، دیگر روشهای قبلی کار نمیکنند و تو میمانی و یک مشت سوال که جوابی ندارند.
وقتی حرف میزنند نمیفهمید چی میگویند. هی میگویی «چی؟ ببخشید؟ دوباره تکرارش میکنید؟ از اول توضیح میدهید؟» بعد ادامه میدهی «ببین من دوستت دارم ولی نمیفهمم تو چرا دوستم نداری!» و اینجاست که حقیقت تف میشود تو صورتت.
«من کجا را اشتباه کردم؟» همیشه این سوال را از خودم میپرسم. هر دقیقه… ولی نه برای اینکه از شکست پلی بسازم به سوی حقیقت یا همچین چرندی. نه میخواهم ببینم میتوانم خودم را سرزنش کنم یا نه؟ چون سرزنش کردن خودت حکم آن شلاقی را دارد که به خودت میزنی تا تسکین پیدا کنی. تا حالا امتحانش کردهاید؟ با یه شمع شروع کنید. روشنش کنید و بگذارید پارافین مذابش بریزد رو پوستتان. اصلا یادتان میرود که چرا شمع را روشن کردید.
کجای این هذیان گفتن بودم؟ آهان! گذشته… در مورد این موجود چرکین داشتم میگفتم. نه بگذارید به گِل تشبیهش کنم. باید برای اینکه گنج را پیدا کنید شروع کنید به بیل زدن و خودتان را کثیف و لجنی کنید. در آخر هم شاید چیزی پیدا نکنید ولی مهم نیست. مهم این است که کار دیگری نمیتوانید بکنید.
بدرقه
۱. گفت: میبینی عرفان؟ عجب وضع مسخرهایه؟ همین جمعه بود که شیرینی عروسیش رو خوردیم و الان دارم حلواش رو میخورم…
۲. سخنگوی فرودگاه امام خمینی (ره) گفت: هواپیمای اوکراینی که صبح امروز تهران را به مقصد کیف در اوکراین ترک میکرد حوالی شهر جدید پرند در استان تهران به دلیل حادثه آتش سوزی دچار نقص فنی شد و سقوط کرد. بوئینگ ٧٣٧ هواپیمایی اوکراین ۱۶۰ مسافر و ۹ خدمه پرواز داشت که جان خود را در این حادثه از دست دادند.
۳. داشتیم به حملهی آمریکا میخندیدیم که یهو زل زد به تلفن و شوکه شد. پیام رو بهم نشون داد: «برادر علیرضا تو اون هواپیمایی بوده که سقوط کرده. گفت چند روز نمیاد.» اعصابش به هم ریخت. هی با خودش میگفت: «من هی به علیرضا میگفتم که نرو پیش داداشت بیا بریم بچرخیم. یه ماه دیدیش امشب رو بیخیال شو. ولی علیرضا میگفت نه برای بدرقه باید برم.»
۴. هیچوقت انقدر نزدیک مرگ عزیزان رو در سانحهی به این بزرگی حس نکرده بودم. همیشه اینگونه افراد برام اعدادی بودن که مجری خبرگو بدون احساس اونها رو اعلام میکرد.
۵. میگفت اکثر مسافرها دانشجو بودن. بلیت هواپیما مقصدش کانادا بود. به نسبت بلیتهای دیگه هم ارزونتر بود برای همین اکثرا دانشجوهای مهاحرت کرده خریده بودنش. دانشجوها بعد تعطبلات کریسمس داشتن برمیگشتن که درس رو ادامه بدن. ولی…
۶. میبینی؟ عجب دنیای مسخرهایه…
نقد هزارتوی تنظیمگری فضای مجازی
در این مقاله، ورود به بحث و مهمترین دغدغه و نیاز برای مقرراتگذاری در عرصهی فناوری اطلاعات، از منظر اطلاعاتی بود. برای مثال خطر را با عباراتی مانند «نفوذ و متقاعدسازی اجتماعی در سطح کلان توسط قدرتهای بزرگ» ویا «تمکین و فرمانبرداری برنامهریزی شده از قدرتها» پررنگ میکند. در حالی که امنیت یکی از ارکان حکومت در کنار ترویج اخلاق/آزادی، ایجاد توسعه/رونق و برقراری عدالت و … است، ارکانی که اگر از امنیت/استقلال کم اهمیتتر نباشند، اهمیت بیشتری ندارند و به نظر من بیشتر از امنیت مورد غفلت واقع شدهاند. همچنین محدود کردن کاربرد وجود قوانین خوب و کارا تنها به بحث امنیت، ذهنیت مخاطب (و خصوصا تصمیمساز) را به سمت بخشی از سیاستهای محدودکننده و بازدارنده سوق میدهد. امری که در ادامه تصحیح میشود. البته ازسویی باتوجه به دغدغهی امنیتی قشر حاکم و قانونگذار میتوان این نحوهی ورود را به عنوان نقطهی قوت و علت تاثیرگذاری دانست.
نکتهی جالبی که مقاله به آن اشاره میکند لزوم وجود «نهاد چابک تخصصی» به علت «پویایی این حوزه» و عدم پویایی امر تقنین و اعمال قضایی آن میباشد. امری که مستقیم دست بر نقطهی ضعف نهادهای سیاستگذاری میگذارد ولی متاسفانه راه کار آن را ایجاد یک نهاد سیاسی (و احتمالا موازی دیگر) میداند. این راه حل متاسفانه در عموم مسائل سیاسی انجام شده است و نتیجهی آن هرج و مرج سیاسی و دچار شدن همان نهاد جدیدالتاسیسِ نجاتدهنده به آفتهای نهادهای قبلی است. البته در انتهای مقاله لیستی نسبتا بلندبالا از نهادهای فعال در حوزه حکمرانی فضای مجازی آورده شده است که نشاندهندهی کارا نبودن این راه حل میباشد.
دو امری که مقاله سعی در تفهیم و نمایش تفاوتهای آن میکند، حکمرانی با داده و بر داده است. به نظر در این مقوله به خوبی ظاهر نشده است و تعریفی که صورت گرفته است جامع و مانع نمیباشد. طبق تعریف شده این دو امر در تقابل با هم نمیباشند و کمااینکه باید موازی و با هم انجام بگیرند. یعنی وجود قوانین شفاف و مستحکم در زمینهی تعریف حقوق اساسی تمامی ذینفعان این حوزه باید در کنار سیاستهای حمایتگر یک بنگاه اقتصادی-فناورانهی «خوب» باشد. مقاله سعی در تقبیح روش اول به علت «پیامدهای تنظیمگری بر جایگاه کسبوکارها و محدود کردن آنها» مینماید در حالی که به نظر این گونه ضعفها به علت یک قانون بد است نه اینکه کل این روش مورد سوال قرار بگیرد.
در جایی مقاله عملکرد توسعهی برندهای تجاری طرف قرارداد با غولهای فناوری را عملی غیرمنصفانه و سوگیرانه مینامد. البته این عمل در مقابل برندهای نوپا غیرعادلانه است ولی امری که نمیتوان از قبول آن سر باز زد وجود رانت از نوع انباشت دانش (به عنوان سرمایه از نظر بوردیو!)، آن هم جنس مدرن یعنی داده دانست. البته ایجاد بستر به اشتراکگذاری دادههای دولتی که برای همه یکسان باشد موجب کاهش رانت میشود ولی عملکرد غیرمنصفانهی مذکور تقصیر دولت نیست. (البته شاید به عنوان راه حل گفته شود که دولت در این جا نقش رابینهود دادهها را بازی کند ولی به نظر این روش هم مورد قبول مقاله نمیباشد.) مقاله سعی میکند که راهکار سندباکس بودن کشور برای کسبوکارهای داخلی و رشد آنها برای رقابت با برندهای خارجی را مطرح کند ولی راهکاری برای ناعادلانه بودن رقابت در اسکوپ کشور را ندارد.
در مقاله «سخن از فضایی میشود که بازیگرانش مزیت رقابتی خود نسبت به رقبای بومی را در تعادل با نظام یکپارچه حکمرانی ملی به دست آوردهاند» ولی سوالی که اینجا مطرح میشود این است که اگر آن نظام یکپارچه حکمرانی ملی در سبد خود مزیتی رقابتی در مقابل بنگاههای خارجی نداشته باشد که به بنگاههای داخلی خود عرضه کند آنگاه این راه حل چه سکوی پرتابی برای رقابت با بازار خارجی خواهد داشت؟ به نظر من در مواردی این راه حل مقیاس پذیر نیست. مواردی مانند کسبوکارهایی که نیازمند تکنولوژیای هستند که در داخل کشور وجود ندارد. مانند مورد جیالایکس و …
ریشه
میای میشینی پای این صحبت بابابزرگا و قدیمیا که از خاطراتشون میگن، یهو میبینی پرت میشی پنجاه شصت سال پیش، تو دنیای اونا نفس میکشی میخندی گریه میکنی، بعد دوباره برمیگردی امروز و اینجا میبینی همه زیر خاکن…
واقعاً چیه این زندگی؟ چیه این روزگار؟
تف بهش…

عصبانی هستیم
رفتارها و حرکات اخیر مردم را تنها حول یک مفهوم میتوانم معنا کنم: «عصبانیت»
آدمهای زیادی رو میبینم که فقط عصبانیند، شاکیاند. از همه چی. نمیدانند شکایت خود را به کجا برند. نمیدانند از چه گله کنند و به که بگویند. نمیدانند چه بگویند، چگونه بگویند و بر سر که فریاد بکشند.
این حالت آدمها را فرسوده میکنند. دیگر بر سر مواضع قبلی خود نمیتوانند بمانند و با ایدئولوژی خود نمیتوانند وضع فعلی را توجیه کنند یا نقد کنند. آنها مطالبه ندارند، چیز نمیخواهند. آنها فقط عصبانیند.
بدترین خیانت حکومت به این مردم عصبانی کردن آنهاست. هم آنها را عصبانی میکند، هم پریشانش میکند و هم همهی سوراخها را میبندد که این عصبانیت بیرون نیاید و از درون آنها را بسوزاند. نتیجهی اش هم میشود همین بیخود و بیجهت «اغتشاش کردنها». همین «سطل آشغال آتش زدنها» و همین تهی بودنها.
وقتی آدمها را عصبانی میکنند نمیگذارند که فکر کند. این آدم دیگر با تویی که عصبانیش کردی حرف نمیزند، سرت داد میکشد. حال تو با شلاق بزن بر تنش باز هم فریاد میکشد. چیزی نمیشود…
پ.ن: خیلی دوست داشتم که تحلیلهایم عمیقتر بود. ولی هرچه فکر میکنم میبینم اصلا با پدیدهی عمیقی مواجه نیستیم که تحلیل عمیقی هم ارائه بدهم.
پ.ن۲: کارمان شده به هر بهانهای اعتراض کردن. چه زیر پتو باشد چه کف خیابان. ما ملت «عصبانیای» هستیم.
سگدست
پادکست بیپلاس در مورد کتاب linchpin یا مهرهی غیرقابل جایگزین رو گوش دادم. در این پادکست خلاصهی کتاب در یک ساعت گفته شد.
اول کتاب اینگونه وجود خودش رو توجیه میکند و شمارو قانع میکند به خواندن که مدرنیته باعث شد تولید انبوه به وجود آید. در این استاندارد سازی و به علت خطهای تولیدی که همه چیز را با مقدار زیاد تولید میکنند به کارگرانی نیاز بود که دستورالعمل مشخصی را دنبال کنند و معمولی باشند! این افراد به راحتی قابل جایگزین شدن هستند. حال به علت این قانون جنگل که «اگر کارگر ارزانتری از تو وجود داشته باشد به راحتی جایگزین خواهد شد»، سعی کن linchpin باشی تا تورا دور نیاندازند.
متوجه شدید؟ به جای آنکه شمارا قانع کند که بزنید زیر میز این نظام سرمایهداری، شما را تشویق میکند که در همین نظام بمانید، آن را مستحکم تر کنید و خود را تبدیل به یکی از مهرههای ثبات آن کنید. بقیه به درک، آنها محکومند به معمولی بودن و له شدن در میان چرخندههای سرمایهداری. شما خودتان را با خواندن این کتاب نجات دهید!!
برزخ تصمیم نگرفتن
تصمیم نگرفتن یک عادت است. نوعی اهمال کاری است قبل از آنکه معلوم شود که اصلا میخواهیم چه کاری باید بشود به سراغمان میآید. حتی سعی هم نمیکنیم که به انتخابها فکر کنیم و آن را بالا پایین کنیم. در این جور موارد مردمان میخواهند که زمان برای آنها تصمیم بگیرد ولی غالبا این اتفاق نمیافتد. این اتفاق انتخاب همچون پیرمرد متحیری منتظر خواهد ماند تا کسی بیاید و آن را حل کند.
شاید ترجیح میدهیم در این برزخ بمانیم چرا که خروج از آن هزینه دارد و نمیخواهیم قبول کنیم که این هزینه باید داده شود. نمیخواهیم خودِ آزادی تصمیم گرفتن و حق انتخاب داشتن را از دست بدهیم. نمیتوانیم بفهمیم که یک انتخاب بد بدتر از تصمیم نگرفتن است.
در تمامی شئون ما هم میتوانید بارقهای از آن را ببینید. از تصمیمات سیاسی و کنشهای اجتماعی گرفته تا تصمیمات خانوادگی یا جزئی و شخصی. این پیرمرد تماما همه جا هست و هرجا که باشد بوی تعفن آن فضا را پر میکند.