من هم به زودی خواهم مرد. تو خاورمیانه، همه جوون میمیرن.
ادامه خواندن اتوبوس جنوبنویسنده: من
نوادا / پارسیان
۱. توی یه جلسهای از کلاسهای مشکاة (بخوانید فلسفیدن اسلامی برای کودکان) عرفان تعریف قشنگی از بهشت و جهنم ارائه داد: جهنم یه اتاق تاریک و خالیه که تو توش میشینی و ناراضیای. بهشت همینه ولی تو راضیای.
۲. فرق اینجا (جایی در میانهی جنوب ایران) با نوادای آمریکا چیه؟ اونجا راضیام و اینجا ناراضی؟
۳. فقر، بطالت، کودکانی که با خاک بازی میکنند، شوتی، قطعی مکرر آب بیکیفیت، غذای چرب و ناسالم، کودک همسری، آمار جرم و جنایت بالا، پاسگاههای متعدد و خالی، ساختمانهای بیهوده و هرز، فلرهای متعدد، آلودگی بالا، افق نارنجی، ماشینهای قدیمی، کوچههای خاکی و فرسوده و بافت قدیمی در حال تخریب. فرق اینجا با نوادا اینه
ادامه خواندن نوادا / پارسیانFlow
۱. تنها دو حس، منو قانع به ادامه دادن میکنند:نخست، غرقگی یا “Flow”، حالت تمرکز عمیق و لذت در هنگام درگیر شدن در یک کار پیچیده است. نه آنقدر پیچیده که نتوانید انجام دهید و نه آنقدر ساده که روتین باشد، یک جایی میان این دو. اغلب به عنوان احساس “in the zone” توصیف میشود.و دومی، فهمیدن. فهمیدن ارتباطات که تورا به حیرت وادار کند. حیرت از ارتباط پدیدهها، چیزها، الگوها. از آن جالبتر اتفاقات رندوم.
۲. دومی را نشانهی خدا تفسیر میکنند. واقعاً هم الهی است. قبول اینکه همهچیز اتفاقی است واقعاً مشکل است. (درست یا غلط را نمیدانم)
۳. البته در نهایت، ما همه بنده هورمونهایمان هستیم. فلو و فلسفیدن هورمونهایی را آزاد میکنند که به درد لُب پیشانی ما که در تکامل متأخر است میخورد، برای همین والاتر است و سختتر به دست میآید. با دراگ و الکل و کوفت و زهرمار دست یافتنی نیست.
۴. فکت قبلی به هیچوجه الهی نیست.
پ.ن: عکس کاور توسط میدجرنی (هوش مصنوعی) تولید شده. بیمفهوم و عجیب.
نیروی شدید کوبندهی نظم
۱. یه بار امیرحسین در مقطع حساسی از زندگی بهم گفت: ببین تنها راه برون رفت از این وضعیت، اینکه دهن خودمون رو سرویس کنیم، به خودمون فشار بیاریم. غیر از این کار در نمیاد.
۲. زمان زیادی از درمان روانیام رو صرف پاک کردن این عقیده از خودم کردم. نتیجه نداده هنوز. به نظرم این جمله کماکان درسته، تنها راه برونرفت از روزمرگی، آشوبه، و آشوب، نیاز به نیروی شدید کوبندهی نظم داره.
۳. یه تعدادی آرزو دارم که به دو دسته تقسیم میشن، اونایی که اگه بهشون برسم بعدش خودمو میکشم و اونایی که معناساز هستن و دوست دارم تا ابد تو اون وضعیت بمونم. یه مشخصه دسته دوم اینکه تو اونها دیگه نیازی نیست به خودم فشاری بیارم و استرس وارد کنم.
۴. خاورمیانه به صدها نسل و چندصد میلیون نفر، آرامش رو بدهکاره. تف تو دنیا، تف به این نظم ناعادلانه. کوچکترین کاری که میکنم اینکه باعث نشم یه انسان دیگه تو این منطقه به دنیا بیاد. من بابای یک کودک خاورمیانهای نخواهم شد.
سرپا ام
۱. میخوام بنویسم، میخوام بالا بیارم.
۲. شده بارها خودم رو پیدا کنم که بین انکار و غم یکی رو انتخاب کنم. انتخاب سختیه. پر از حیرته.
۳. مهدی نماد خیلی چیزا توی دنیای روانی من بود و هست. مهدی رفت. مثل علی. بعدها زیاد خواهم نوشت که این دو کی هستند.
۴. هورمونهام بدترین جزء از من هستند که ازشون بدم میاد. باعث میشن یادم بره که چه حس واقعی نسبت به دنیا و وجود دارم.
۵. «هیچی حسی ندارم، سرپا ام…»
نگاهی به روانکاوی، فلسفه در برابر علم
۱. طبق تجربیات، خواندهها و شنیدههای خودم، نگاهی که به روانکاوی وجود داره و در طول تاریخ هم عوض شده رو میتونم به دو جریان اصلی علمی و فلسفی تقسیم کنم. نگاه علمی سعی در آزمایش، اندازهگیری و مشاهدهی مغز انسان دارد و نگاه فلسفی سعی در توصیف، دیالکت و درک عمیق روان آدمی دارد.
ادامه خواندن نگاهی به روانکاوی، فلسفه در برابر علممبهم، سرد، نمور، سیاهچالهوار
۱. قریب به صد پست از این وبلاگ را پاک کردم. چرا؟ دقیقا نمیدانم.
۲. ۳ ماه از پایان رابطهام با عزیزترین کسم میگذرد. حاصل؟ هیچوقت برای یک زخم پایانی نیست.
۳. ۳۸۰ روز از شروع افسردگیم میگذرد. تمام شد؟ خوشحالی همواره بزرگترین فریب برای من بوده.
۴. امروز زیر پست آدمی که زمانی برایم مهم بود نوشتم: بعد از خلاصی همیشه آدم با خود میگوید که چقدر راحت میتوانستم از آن وضعیت خارج شوم و چرا زودتر نکردم؟ این سو گیری باعث میشود یادمان برود چقدر تو وضعیت مبهم، تاریک، سرد، نمور، گیج کننده، ناراحت کننده، سیاهچالهوار و عمیقی به سر میبردیم.
۵. از گفتنها خلاصی نیست.
The stages of LIFE
چهارسال اخیر، شاید بزرگترین دستاورد زندگیم این بوده که بفهمم نه تنها آدمای دیگه با من متفاوت هستند، بلکه این متفاوت بودنه اوکیه و اصلا برای اونا، اونجوری بودن بهترینه. شاید بدیهی به نظر بیاد ولی وقتی عمیقاً این رو میفهمید، تازه حس میکنید بالغ شدید و یک قدم بزرگتر شدید. هر چی بیشتر به این باور برسید و باهاش کنار بیاید بزرگتر میشید.
پ.ن: خوندن کتاب داستان و دیدن فیلم به خاطر همین «تجربهی دگری» که در اختیار من میذاره برام لذت بخشه. یکی دیگه باش برای لحظاتی و زندگی رو اونجوری که اون میبینه قبول کن!!!
نسا ۲۸
– ببین به مشکلات و غر های چند وقت اخیر خودم که فکر میکنم، حتی به فلسفیترین و پیچیدهترینشون، میبینیم که همشون یا از سر شکم بوده یا زیر شکم یا یک عقده بچهگانه!
– یه کتابه بود ، یارو یه صفحه کلی نوشته بود از دغدغه هاش و اینکه چقدر احساس کم بودن میکنه و دلش میخواد عظمت هستی رو فتح کنه و اینا ، بعد آخرش یه جمله به این مضمون نوشته بود: « ذهن آدم با این همه دردهای متعالی، اینهمه آرزوهای بلند، این همه سر و صدا، با خوردن یه نیمرو میتونه آروم بگیره. »
– اینکه خب وقتی یه نفر ازت میپرسه که چته (از تو میپرسه منظور خودمم) خیلی دوست دارم پشت این نقاب بهانههای فلسفی و پیچیده و مثلا متعالی قایم بشم ولی اینکه من این نکته رو میدونم یه جورایی مایهی خجالت و سر خوردگیه. به هر حال همین که آدم با خودش رو راست باشه یه قدم به جلوئه!
– حتی اگه بگی چته، بازم حس شرم و خجالت خودت از بین نمیره. پیش خودت، همیشه یه بچه ی غرغرو ی کم طاقت و ناتوان و دروغگویی.
پ.ن: هرچند ترجیح میدادم از بین میرفتم ولی چون دکمه اش دست من نیست پس سخت نمیگیرم، همین فرمون بریم جلو شاید فرجی شد
Der Wanderer über dem Nebelmeer
حس میکنم دنیای اطرافم با سرعت بیشتری از من تغییر کرده است. هی فکر میکنم من کجا را اشتباه کردم و هیچی به ذهنم نمیرسد. وقتی اینجوری میشود یعنی تو تغییر را نفهمیدی و این اعتراف تلخیست. آدمهای دورتان عوض میشوند، دیگر روشهای قبلی کار نمیکنند و تو میمانی و یک مشت سوال که جوابی ندارند.
وقتی حرف میزنند نمیفهمید چی میگویند. هی میگویی «چی؟ ببخشید؟ دوباره تکرارش میکنید؟ از اول توضیح میدهید؟» بعد ادامه میدهی «ببین من دوستت دارم ولی نمیفهمم تو چرا دوستم نداری!» و اینجاست که حقیقت تف میشود تو صورتت.
«من کجا را اشتباه کردم؟» همیشه این سوال را از خودم میپرسم. هر دقیقه… ولی نه برای اینکه از شکست پلی بسازم به سوی حقیقت یا همچین چرندی. نه میخواهم ببینم میتوانم خودم را سرزنش کنم یا نه؟ چون سرزنش کردن خودت حکم آن شلاقی را دارد که به خودت میزنی تا تسکین پیدا کنی. تا حالا امتحانش کردهاید؟ با یه شمع شروع کنید. روشنش کنید و بگذارید پارافین مذابش بریزد رو پوستتان. اصلا یادتان میرود که چرا شمع را روشن کردید.
کجای این هذیان گفتن بودم؟ آهان! گذشته… در مورد این موجود چرکین داشتم میگفتم. نه بگذارید به گِل تشبیهش کنم. باید برای اینکه گنج را پیدا کنید شروع کنید به بیل زدن و خودتان را کثیف و لجنی کنید. در آخر هم شاید چیزی پیدا نکنید ولی مهم نیست. مهم این است که کار دیگری نمیتوانید بکنید.