همش تقصیر اون خواب لعنتیه
نمیفهمم یه خواب چقدر میتونه شیرین باشه:
تو اومدی پیشم و کلی خوش گذشت
شکلات خوردیم
کافه دار آشنا بود
یه جای دوست داشتنی بود که همه همدیگه رو میشناسن
زمستون و سرد بود
برف برف برف
من دعوات کردم
بعد اشتی کردیم
همه چی ممکن بود
جای زخم های من خوب شده بود
خوشحال بودیم
میخندیدیم
«میدونستی گل میخک تو آب ماندگاریش خیلی زیاده؟»
دوست داشتم گل میخک بگیریم پر کنیم تو اون شیشه ها که جمع کردم واسه رنگ کردن!
ولی یادم میوفته اینجا خوابم نیست…
اینجا من خونه ندارم…
پنجره ندارم که ازش نور بیاد…
اینجا یه اتاق لعنتیه با کلی غریبه…
اینجا رو دوست ندارم…
اینجا جاییه که هر روز صبح باید پاشم و به زندگیم فحش بدم و دوباره بخوابم…
و بعد پاشم و دوباره ماتم بگیرم…
که چرا اینجا پنجره نداره…
چرا گل اطلسی تو خیابونا نمیکارن؟
چرا نمیتونم خم شم و همه ی گل رز ها رو بو کنم؟
چرا دور حوض خونه گلدون شمعدونی نیست؟
من از این اختلاف زیاد بیزارم!
من دلم میخواد پرواز کنم …
یادم میاد که نمیشه
ببین گیر چه چیزایی شدم
من گواش میخوام
بدون گواش این شیشه ها رو چجوری رنگ کنم
تو نباشی به کی نشونشون بدم آخه؟
هیچوقت خوابت را برای کسی تعریف نکن. یا توفع فهمیدنش را از آنها نداشته باش. چرا فقط کسی آنرا میفهمد که آن فضای خیالانگیز و رویاییاش را تجربه کردهباشد. و آن کسی نیست جز