(سکوت)
(صدای نفس عمیق)
– من میگم … پاشو بریم!
– کجا بریم ؟
– نمیدونم… یه جای دیگه … یه جا که آفتاب تو چشممون نزنه!
-نمیشه که. من کار دارم، تو درس داری. خونواده رو چی کار کنیم؟ بعدشم … مگه تو نمیخواستی تغییر ایجاد کنی؟ همه جا درست کنی؟ همه رو آدم کنی؟ اگه بریم که نمیشه این کارا رو انجام داد.
– آخه … آخه من از پس خودم هم بر نیومدم. بقیه که به کنار! توروخدا … پاشو بریم. یه جا دیگه بریم. من هر روز صبح میرم نون تازه و گرم می خرم. ظهر میریم میوه های حیاط خونه رو میچینیم. عصر ها با هم چایی میخوریم. شب هم میریم رو پشت بوم تشک پهن میکنیم ستاره ها رو میشماریم.
– نع … نمیشه! یعنی من که نمیتونم.
– حس خفگی دارم. (زیر لب)
– … ببخشید دیگه!
– نه مهم نیست … مشکل از خودمه. باشه… ممنونم ازت 🙂
– یعنی الان برم؟ کارت همین بود؟
– آره دیگه …
– شب بخیر!
– شب خوش!
(صدای روشن شدن فندک)
(صدای کفش ها در حال دور شدن)