بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت شیش رسیدیم اینجا! خب … تو اتوبوس مگه میشه خوابید آخه؟ در هرصورت وقتی از اتوبوس پیاده شدم و رضا رو دیدم حقیقتا باید اعتراف کنم که هم اون میدونست من کوه کندم و هم من میدونستم که اون کوه کنده. جفتمون دو روز سخت رو داشتیم و سعی کرده بودیم که همه چی اوکی و هماهنگ بره جلو. از حق نگذریم شاید یه جاهایی رو خوب نتونستیم پیگیری کنیم و کم گذاشتیم ولی اتفاق بد گندهای نیوفتاد و تا همین جاش به نظرم نمرهی خوبی برای انجام دادن کاری که تا الان انجام نداده بودیم .کسب کردیم. اینجا که اومدم اول از همه سرماش خیلی جلب نظر کرد. بعد از اون وقتی یه کم آفتاب بالا زد و یه دوری زدم متوجه شدم که نه … محیط عین واکینگ دده و انگار اینجا هم یه پناهگاهیه که باید ازش محافظت بشه و خیلی شرایطش بحرانی و عجیبه! من خودم فقط یه اردو رفته بودم و رضا هم چندتا ولی اذعان کردیم که احتمالا با یه چیز جدیدی مواجهیم. خلاصه اینکه صبحانهی روز اول عدسی بود ولی قبلش من بچهها رو برای دو و نرمش صبحگاهی بردم تو صحن قرارگاه و دووندمشون! و متوجه شدم که چقدر بچهها خام هستن و نظم ندارن. وقتی میدودیم قرار شد که هر کسی تا ۴ بشماره و تموم شد نفر بعدیش بشماره ولی اینها همین کار ساده رو هم نتونستن انجام بدن. شاید چیز مهمی به نظر نرسه و نشان از چیزهای مهمی نداره که گفتم و فضای کلی بچهها دستم اومد. خداروشکر رضا بعد صبحونه تونست بچهها رو سریع بین پروژهها پخش کنه و هرچند دیر ولی بچهها رفتن سر کار! کار بچهها رو هم توی ۲ شیفت ۳ ساعته چیدیم که هم فشار نیاد و هم خالی نزنن.
من متوجه شدم که قبل از اینکه ما بیایم این افراد کمبود شدید نیرو داشتن و با اومدن ما جون تازهای گرفتن. برای همه چیز نیرو میخواستن تا حدی که به یکی از بچهها مسئولیت نگهبانی از ورودی قرارگاه رو دادن. من کم کم دستم اومد که مسئولیت اصلی گروه مدیریت توی این شرایط اینکه بچهها راحت باشن و خیلی بهشون فشار نیاد. برای همین کار اصلی ما توی قرارگاه بود و باید شرایط مدیریت بچهها، اسکان و غذاشون و از همه مهمتر پیگیری کمبودهای پروژهها رو برعهده میگرفتیم که اولا بازدهی کار به حداکثر برسه و دوما اینکه یه خاطرهی خوب ساخته بشه.
بعد از ظهر بود که متوجه شدیم اولین چالش جدی اردو شروع شده. و اون هم اینکه اون اسکانی که ما داریم با همهی مشکلهاش قراره جمع بشه. اسکانمون اینجوریه که با اسپیسر ستون و اینا درست کردن و با برزنت شبیه چادرش کردن و توش کلی بخاری و پتو ریختن (همون پتوهایی که برای مردمه). و قراره که ما رو هم بندازن تو یه کانکسی که جای ۱۵ نفره و نه ۳۰ نفر. هر جوری که بود سعی کردیم توی کانکس رو آب و جارو کنیم و روش نایلون کشیدیم. این کار کلی زمان و انرژی ازمون برد.
اینجا با یه شخصیت جوونی آشنا شدیم به نام امید پیراسته. این بنده خدا که دانشجوی ارشد هم هست از ۲ روز بعد زلزله این جاست تا همین الان (البته اون وسط استراحت ۱۰ روزه ای داشته). ایشون بسیار با نشاط و خوش خنده و از همه مهم تر کاری و فعال بود. خلییییی بهمون کمک کرد. خدا خیرش بده. واقعا به عنوان الگوی جهاد میشه ایشون رو نام برد. شاید بشه گفت تنها کسیه که توی قرارگاه نمازش شکسته نیست و این خودش خیلی حرف داره.
غروب که بچهها برگشتن و بعد از شام که تن ماهی بود به جلسه ی یهویی با همشون گذاشتیم و وضعیت رو شرح دادیم. اسکان و شرایط کاری و مشکلات رو گفتیم و خود بچهها که همه چیز رو دیده بودن و سختی رو هم لمس کرده بودن یه یا علی گفتن و انشالله با هر سختی که بود قراره کار رو جلو ببریم و این یه هفته رو هستیم.
شب های اینجا هم عالمی داره ها. مخصوصا وقتی کنار آتیش لم میدی و به سکوت گوش میکنی 🙂