بسم الله الرحمن الرحیم
امروز ۲ شخصیت که برای ما کارهای اساسی ولی کوچیک انجام دادن رفتن تهران. اولیش دایی جلال بود مسئول آسایشگاهی بود که الان دارن جمع میکنن. با اینکه خیلی هم مسئول خوبی نبود ولی وقتی داشت میرفت حجم زیادی وسیلههای گرمایشی و رفاهی بهمون داد که بریزیم تو اسکان جدیمون. خدا خیرش بده. اگه بهمون نمیداد حالا حالا ها باید میدویدیم دنبال وسایل گرمایشی و گاز و قند و لیوان و قاشق و … و هر سری داستان داشتیم. بنده خدا خیلی سنش بالا بود و کلی خسته شده بود تو این ۲ و نیم ماه کار! البته شبش که داشتم با مسئول تاسیسات اینجا حرف میزدم میگفت: «بابا دایی جلال برمیگرده. هرکی داره میره میگه دیگه نمیام ولی برمیگرده!» فهمیدم نه بابا … انگار این خدمته دل همه رو اینجا میذاره و این جسمشونه که میره تهران 🙂
دومین شخص هم کسی نبود جز پسر مسئول اینجا (که آخر سر نفهمیدم سرداره، سرهنگه، چیه ؟؟) که تازه اسم بنده خدا رو هم یادم نمیاد. ایشون خیلی بچه تو دار و کم حرفی و بود واسه ما اول یه بخاری جور کرد با آبشن بوخور (!!!) و دوما وقتی کل قرارگاه رو گشتیم دنبال یه جارو یهو رفت و از دفتر فرماندهی یه جارو برامون گیر آورد که … لنگه کفش در بیابان غنیمت است. خیلی بچه با مرام و مشتی ای بود! (پسر کو ندارد نشان از پدر. جلوتر میگم چرا!)
با اینکه ۲ تا از خوبای اینجا رو از دست دادیم ولی ۲ تا آدم دیگه پیدا کردیم که اونا هم کارمون رو به شدت راه انداختن. آقای مصطفی ابراهیمیان و اون یکی که باز اسمش یادم نمیاد که طلبه است و از گروه شهید باهنر اومدن اینجا و دارن کمک میکنن. با این بندگان خدا رو ما وقتی که داشتیم اسکان رو جمع میکردیم آشنا شدیم. وقتی باهاشون صحبت کردیم و وضع خودمون رو براشون تعریف کردیم گفتن که «آقا، اینجا منطقهی اردو جهادی نیست، اینجا منطقه جنگیه، شما نیومدید که کار جهادی کنید، اومدید بجنگید! اینهایی هم که میبینید اینجان ۳ ماهه دارن میجنگن!» اینو که گفتا، دقیقاً میدونستم که داره در مورد چی صحبت میکنه. حق داشت، هرکی داره وحشیانه برای پروژهای که دستشه زحمت میکشه و چنگ میزنه. مصطفی برامون توضیح داد که اینجا همه برای یه پروژه کار نمیکنن، برای همین میبینید که هرچی دستشون برسه رو برای پروژهی خودشون بر میدارن که کارشون بره جلو (البته نه از نوع بدش، از نوع خوبش)! وقتی با این بندگان خدا صحبت کردیم متوجه شدیم که در زمینهی دوربین و ماشین برای سرکشی با بچهها میتونن کمکمون کنن! خدا خیرشون بده 🙂
بعد از ناهار و نماز ظهر رفتیم سراغ اسکان جدیدمون. هر جور که حساب کردیم با اینکه از دیروز کلی آب و جارو کردیم و چیز تمیزی از آب در اومد ولی حقیقتاً ۳۰ تا آدم قرار نیست این تو جا بشه. برای همین کلی پیله کردیم برای کانکس جدید. آخر سر هم یه ۲ تا کانکس بهمون نشون دادن گفتن اینجاهاست که یکیش کلا جای ۵ نفر بود و پر از خاک و فضله و کاغذهایی در مورد کیریپتوگرافی و دومیش هم که اصلا قابل دسترس نبود و نمیشد رفت توش! با توجه به اینکه منطقه جنگی و اینا، من و رضا و میلاد دست به کار شدیم و با کلی غر زدن همه آشغالا رو جمع کردیم و جارو و دستمال کشیدن و کلی داستان دیگه یه کم قابل تحملش کردیم. غروب شد و جرثقیل اومد و کانکسها رو جا به جا کرد و آخر سر یه سری از بچههامون رفتن پیش همون باهنریها و یه سریشون رو جا دادن تو یه کانکس دیگه که نمیدونم چرا تا الان رو نکرده بودن و با چندتا از مسئولهای دیگه خوابیدن و نصفشون هم اومدن تو کانکس خودمون. یعنی چی؟ یعنی اون همه بدبختی و خاک خوردن برای اون کانکس کذایی نتیجهاش شد محل اسکان دیگر افراد. البته ما آب تو هاون نکوبیدیم و با اومدن شب جنب و جوشی تو قرارگاه بوجود اومد که هرکس دنبال پیدا کردن یه اسکان برای خودش بود و این کار ما خیلی کمک کرد و حتی اسکان جدید بچه ها از اون کانکس پر از خاک و بدون برق بهتر بود ولی میخوام نتیجهگیری کنم کلا خدا میرسونه و غمتون نباشه. همونطور که قبلا رسونده و بعداً هم میرسونه. مهم اون مدیریت بحران بود که تا الان انجام شده و ما هم سعی کردیم همینکار رو انجام بدیم و از تلاشی فروگذار نکردیم. (خداروشکر)
مسئلهی دیگهای که برای شخص من بوجود اومد و جالب بود اینکه من جثهام خیلی بزرگ نیست و با توجه به قیافهام سنم زیاد نشون نمیده که هیچ، کمتر هم نشون میده. قدم بلند هستا ولی آدم تنومندی نیستم و باتوجه به قد بلندتر و هیکلیتر بودن رضا و محاسن و کلی فاکتوذ دیگه وقتی با هم میریم برای پیگیری چیزی قشنگ حس کردم که به خاطر همینعامل حرف رضا بیشتر برو داره. البته سرهنگ شجاعی هم خودش گفت که به شما نمیآد که با این هیکل مسئول باشی و آقا رضا بغل دستتون. منم فقط میتونستم لبخند بزنم. بعدتر به این فکر کردم که کلا مگه این جور چیزا به هیکل و سنه؟ مثلا اون سردار جنگ جوونی که پیامبر برای لشگرش تعیین کرد ولی هیچکس قبولش آدم نامناسبی بود. هرچند نمیخوام خودمو بگیرم و بگم، من تو اون درجهام و خیلی هم بدتر هستم و من کجا و اون کجا ولی این مسئله رو به شدت عامل مهمی برای تاثیر گذاری یافتم!
وقتی داشتم با مسئول انبار برای برقکشی و این چیزای کانکسمون صحبت میکردم وسط حرفاش در مورد طوفان شدیدی که قبل از اومدن ما اومد صحبت میکرد. گویا این طوفان یه کانکسی رو چرخونده و نزدیک بوده بیوفته رو چادرهای اهالی و اونا با چوب و چی و چی سعی کردن جلوش رو بگیرن. بعد ادامه داد که این بندگان خدا این همه عذاب سرشون نازل میشه و خودشون میگن انقدر ما به خودمون رحم نکردیم که خدا این بلا رو سرمون آورد. بعدش در مورد ۲ تا برادر صحبت میکرد که بهشون ۲ تا کانکس کنارهم دادن و برای یکیشون برق کشیدن. و وقتی اومدن برای اونیکی کانکس برق بکشن اون برادر اجازه نداده. یعنی برادر به برادر حتی تو این شرایط هم رحم نکرده. یا رضا میگفت که سپاه برای چندتا از روستاها همون اول آذوقه و اینا برده ولی اون ها اصلا قدرشناس نبودن وقتی دوباره سپاه اومده راهشون ندادن و … برای همین سپاه دیگه کلا به اون روستا ها کمک نمیکنه چون خودشون نمیخوان!تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل (یه همچین چیزی!). من خودم خیلی به این بحث اینکه زلزله عذابه یا چی فکر کردم. شاید بشه زلزله رو ملغمهای از بلا و فتنه و فرصت و بحران دید. کلی حرف میشه زد و کلی میشود بررسی کرد. ولی همین جوری نمیشه این حرف که «زلزله عذاب خداوند است» رو نقد کرد!
خلاصه اینکه حکایت گروه ما (مخصوصا تیم مدیریتی که بهتره بگم تیم تدارکات و پشتیبانی) و افرادی که تو این قرارگاه دارن کار میکنن شده حکایت سازمان حمایت از حقوق مصرف کنندگان و دولت و تولید کنندهها. هر کسی یه ور طناب رو گرفته و سعی میکنه که بکشه. ما میایم میگیم که آقا به بچههای ما فشار نیارین و اونا (نه از قصدا، از روی سهو) سر موقع نمیارنشون پایگاه و زیر آفتاب ولشون میکنن و … البته خداروشکر من امشب متوجه شدم که سر بچههای ما کلا برای کار درد میکنه و پایهی هر جور کاری هر زمانی هستن. (علل حساب هم جام الگوی خستگی ناپذیری رو میدم به محمدجواد که بنده خدا لختی هم استراحت نمیکنه) ولی خب بنده هم نمیخوام که وسط اردو یهو تسمه پاره کنن و رد بدن. واسه همین میگم که تیم ما دیگه مدیریت پروژه و گروه و اینا نیست. عمدهی فعالیت ما سر اینکه بچهها چیزای رفاهیشون برقرار باشه.
امشب رضا یه نمور عصبانی شده بود. البته کلا وضعیت همینه! تو پایگاه بسیج دانشکده خودمون هم آقا رضا با کلی آب و تاب و برافروختگی و استرس مییاد مشکل رو مطرح میکنه و من هم سعی میکنم یه جوری قضیه رو هدایت کنم که انگار نه انگار بحرانه و سعی کنیم که خیلی منطقی مشکل رو قدم به قدم حل کنیم. یه جورایی میشه گفت که ما ۲ سر یه اله کلنگیم و سعی میکنیم که قضیه رو تعادل نگهداریم! البته برای امشب حق داشت. چندتا مسئله با هم پیش اومده بود و رو هم تلنبار شده بود. مثلا یکی از این سربناها کلا داشت غر میزد سر زمان شروع کار و اینکه بچههاتون کار نمیکنن از اون طرف یکی از بچهها تا ۹ شب سر یکی از پروژهها مونده بود و ظهر هم بچهها رو وسط آفتاب ول کرده بودن. ولی خب این مشکل ها هم حل شد. منم که دوای درد رو صحبت کردن رضا باسرهنگ شجاعی دیدم به رضا گفتم برو اینا رو به سرهنگ بگو. خداروشکر سرهنگ یکی از آرومترین آدمهایی هست که دیدم. یعنی در هر شرایطی آرومه و سعی میکنه کار رو راه بندازه. مثلا دیروز که آب گرمکنها رسیده بود هیچ نیرویی توی قرارگاه نبود که اونا رو خالی کنه و ایشون چفیه رو بست به کمر و خودش رفت بالای کامیون و شروع کرد آب گرمگنهای ۳۵ کیلویی رو خودش داد پایین. به قول رضا تنها عاملی که باعث میشه من اینجا رو آتیش نکشم و برخورد سنگین نکنم اینکه دهن همه داره آسفالت میشه نه اینکه یه عدهای کار کنن و یه عدهای هوا کنن. خلاصه اینکه از اون آدم هاست که همون لحظهی اول به دل میشینه و اگه هم میخواد بفرستت دنبال نخود سیاه خیلی هوشمندانه این کار رو میکنه.
شب رو هم نگم که همه رد داده بودن :)) من کلا عاشق بذلهگویی ها سر شبم. همچین خستگی روز رو از تن به در میکنه. اینکه گروه هف هش ده نفره (!) شدیم خوبیش این بود که تفریحها و کلا گرم گرفتنها خیلی بیشتر و جمعیتر شد خداروشکر. خلاصه اینکه با کلی دردسر که بچهها رو ساکت کنیم گرفتیم خوابیدیم :))