بسم الله الرحمن الرحیم
چندتا از کسایی که اینجا هستن سنشون بیشتر از منه و یه جورایی باهاشون رودروایسی دارم. صحبت کردن و حرف زدن با این ها هم داستانیه برای خودش …
بگذریم، از هرچی که بگذریم واقعاً ۲ تا چیز اینجا که خداروشکر همیشه هست: یکی آب گرمکنی که همیشه به راهه، و غذایی که هرچند کمه ولی همیشه به موقع میرسه و سر ریز به بقیه هم میرسه و کسی گشنه نمیمونه خداروشکر.
امروز رضا اومد و یه خاطرهای رو تعریف کرد: وقتی من نگهبانی در وایساده بودم (بعلههه به یکی از بچههامون کلاش و بیسیم دادن که دم در وایسه و محافظت کنه! بعله … وضع همینه واقعا!)، مردم اینجا مراجعه میکنن ما کارهاشون رو یادداشت میکنیم. مثلا یکی بیل مکانیکی میخواد، یکی کانکس میخواد، یکی نامه برای فلان جا میخواد… امروز که کار چند نفر و اسامی و شماره تلفنهاشون رو یادداشت که کرده بودیم، یه بنده خدایی اومد و اسمشو نوشت تا اومد کاغذ رو بده به من سهوا کاغذ افتاد تو آتیش و پودر شد. مسئول نگهبانی اونجا گفت: ببین اسم کی اون تو نوشته شده بود و خدا نمیخواست که کارش راه بیوفته که اینجوری شد! ( خلاصه اینکه خیلی اینجا کلید اسرار داشتیم)
چند بار بهم تذکر داده شد که با آدمایی که اینجان خوب حرف نمیزنم. خامم آقا خام …
شدم عین مامانا … بچهها که نیستن من آرامش دارم ولی وقتی که میان عین چی باید بدوم اینور اونور دنبال کار راه انداختن.
این دستکش هایی که در تصویر میبینید واقعا جادو میکنن. یعنی زورتو صد برابر میکنن چون اصطکاکشون با همهچی خیلی زیاده. من خداوکیلی راضیم ازشون.
دیوااانه شدیم. اینجا صد تا سردار داره. هیچکس به حرف اونیکی گوش نمیده. هرکسی یه اردی میده و یه نیرویی میخواد. بچهها شدن عین گوسفند و صبح مدیرپروژهها میدون سمتشون و هرکی زودتر برسه نیروی بیشتری میبره.
راستی امشب بعد نماز هیئت گرفتیم تو کانکسمون. چیز نقلی و باصفایی دراومد خدا روشکر. حتی با امکانات کم هم میشه مثل هیئتهای چندین هزار نفری شور و صفا راه انداخت 🙂
امشب هم طوفان سخت و کوتاهی اومد. شرایط جالبی بود که هرکی داشت سعی میکرد یه نایلکس رو یه چی بکشه و نذاره آب نفوذ کنه. همینجوری بارون میزد و ما دنبال سنگ و پالتهای چوب بودیم که بکشیم رو چیزای مختلف، یا پتوها رو جمع میکردیم که بو نگیرن.