پوزخند مغرورانه ای کرد و گفت : “تو خودت خوب میدونی مخ هرکسی رو بخوام در عرض یکی دوهفته میزنم. مثل موم تو دستم ورزش میدم!”
حالا اونقدر که ادعا میکرد که نه ،ولی تا حدی باهاش موافق بودم. تو حرف زدن کم نمی آورد. اصطلاحا میگن روابط عمومیش خوب بود!
ولی یهو قیافش عوض شد. صداش رو آروم کرد. چونه اش رو خاروند و گفت: “ولی اون یه نفر… سلام هم باهاش میکنم دستام میلرزه، استرس ورم میداره اصلا …”
یه کم بلند گفتم: “هعییییی؛ میفَهمَمِت!”
آروم تر از قبل گفت :”نه نمیفهمی!”
واسه این که حال و هواش رو عوض کنم با خنده گفتم: “فکر کردی فقط خودت عاشق شدی؟”
میدونم میخواست1001 دلیل بیاره که “نه، من کجا و عشق کجا؟”
ولی فقط زمینو نگاه میکرد. سخت تو فکر بود.
…”بعد سلام بهش چی بگم؟”…
پ.ن : کلا باید اینجور داستان هارو آروم خوند. من اشتباه میکنم، شما اشتباه نکنید