۱. نه اینکه احساسات مهم نیستند، نه، بلکه منظورم این است که احساسات تعیین کننده نیستند. ات د اند آو د دی این عقل است که باید افسار را در دست بگیرد. خب حال این احساس کجای این بوم است؟ احساسات مانند زنگ خطری هستند که به ما یادآوری کنند چه چیزی برای ما مهم است و چه چیزی مهم نیست. تمام حرف همین است.
۲. باید روی سه مورد کار کنم، یکی فرآیند هایی که ذهن رو وارد دورهای خود باز تولید شونده آزاردهنده میکنه که من بهشون میگم سیاهچاله احساسات
و دومی مکانیزمهای دفاعی در مقابل احساسات، که هیچ وقت اون کاری که باید رو نمیکنن، یعنی دفاع
و سوم مسئله عدم نیاز بیان احساسات هست، یعنی قبول این قضیه که احساسات لزوما نباید شنیده شوند، احساسات باید بگذرند.
پ.ن: این مطلب تنها سپر دفاعی من در مقابل هجوم احساسات است. باعث میشود دقیقهها فقط اجازه میدهم احساسات بر من غلبه پیدا کنند و گذر کنند و تمام شوند بروند و این خیال را آسوده بگذارند.
پ.ن۲: عکس بیربط نیست. لکن خیلی باربط هم نیست. دوست دارم عکسهای پستهایم داستان دیگری جز نوشته را روایت کنند.