۱. تصمیمم رو گرفتم. میرم بیروت درس میخونم. بازی سازی! شنیدم دافهای خوبی داره. اصلا به نظرم هرکسی بیروته دافه. میرم رشته بازی سازی در دانشگاه الحفیدا. درسهاش احتمالا گلابیه. یه دوست مصری و یه دوست قبرسی دارم. (کدوم احمقی به جز این رفیق من از قبرس میاد بیروت درس بخونه؟). سه تایی یه شرکت بازی سازی زدیم و در حال طراحی بازی پازلی و معمایی برای نینتندودیاس هستیم. عجب کنسول مضحکیه. ولی حال میده. تو کف یه داف حقی هم هستم و الاناست که مخشو بزنم.
۲. تصمیمم رو گرفتم. میرم دانمارک دریانورد میشم. یه دونه از این قایقهای ماهیگیری میگیرم میندازم تو دریا میرم نیزه ماهی شکار میکنم. میخوام عمرمو بذار تو این کار پیر شم. تصمیم بر ازدواج و این کصشرا رو ندارم. تا آخر عمر تنها. یکی شده با دریا و اقیانوس. بعد احتمالا ۱۳ سال یه جوون پناهجوی فلسطینی رو رندوملی پیدا میکنم و ازش خوشم میاد و اجازه میدم با هم بریم ماهیگیری. چون خونه و زندگی نداره یه مدتی توی قایق میخوابه و بعد احتمالا یک سال انقدر پول جمع میکنه که نزدیک بندر خونه بگیره. تو کف یه داف حقی هم هست و الاناست که مخشو بزنه.
۳. دیگه تصمیمم رو گرفتم. یه روستایی پیدا کردم وسط نوادا. میرم اونجا خودمم رو بین سرخپوستای اونجا جا میندازم و یه گاو داری کوچیک رو مدیریت میکنم. نه، یه گاومیش داری. یه دختر آرتیست تتوکار رو توی بار دیدم و تو کفشم. الاناست که مخشو بزنم. این جیمز هم دو روزه یونجه ما رو نیاورده. حیوونکیها من دارن تلف میشن. کل دغدغهام این زبون بستهها و اون تتوکارهان.
۴. عمری دگر بباید بعد از وفات* ما را … کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری!