۱. آرامش، همون ساده ترین درخواستی که انسان از عمیق ترین نقطه وجودی خود میخواد هیچ وقت قابل دسترس نیست.
۲. گاهی حس میکنم تنهام و هیچکس چیزی رو که من دارم تجربه میکنم نمیفهمه، انگار یه درهی عمیق و بزرگ بین من درونی و همهی آدمای بیرونی وجود داره.
ولی یهو یه تکه نوشته از ۱۰ هزارکیلومتر به سمت شرق، یا یه ویدئو از سه هزار کیلومتر به سمت جنوب، یا حتی یه زنگ از ۱۳ هزارکیلومتر به سمت جنوب غربی بهم یادآوری میکنه که چقدر احساسات و تجربیات ما میتونه شبیه به هم باشه. همه «باهم» «تنهاییم»!
۳. از دل ناامیدی، حرکت و اعتراض زاده میشه. آدم امیدوار انگیزهای برای تفییر شرایط بیرونی نداره. به همین ترتیب، در پر استرسترین لحظات، «مجبور میشیم» که کاری کنیم! این تناقض درونی، به طرز آزاردهندهای همیشه بشریت (به معنای جمع) و انسان (به معنای فرد) رو از مهلکه نجات داده. ولی این قاعدهی هگلی وقتی به تنهایی میرسه از بین میره. آدم تنهاتر کمتر حوصلهی بقیه رو داره. تنهایی انگار همون میوهی عدنه که با خوردنش انسان آگاهتر میشه و از خودش و بقیه بیزارتر.
۴. در سومین ماه مهاجرت، در یک کلمه قابل توصیفم: پاره. هر روز بیشتر به خودم فشار میارم، بیشتر نمیتونم و بیشتر خسته میشم.
۵. تقریبا یه سال پیش روانکاوم ازم پرسید: «تو کی هستی؟». گفتم: «معمولی ترین آدم دنیا» گفت: «چرا از جواب دادن به این سوال طفره میری؟ معمولیترین آدم دنیا یعنی چی؟» بهش نگاه کردم. شوخی نمیکرد. ولی من خندیدم. هرچی زمان جلوتر میره بیشتر حس میکنم دارم معمولی میشم. تو ذهنم آدمای معمولی به مشکلات معمولی و روزمره میبازن ولی در عین حال that’s ok. تو زمین بازی معمولیها کسی برنده است که با همین باختنها به آرامش برسه، ولی همین سادهترین درخواستی که انسان از عمیقترین نقطه وجودی خود میخواد، هیچ وقت قابل دسترس نیست.
پ.ن : مدلهای تولید تصاویر دیگه دارن ترسناک میشن. متن بالا رو به DALLE3 دادم و کاور و دوعکس زیر رو تولید کرد.