یک وضعیتی هست به نام «هیچی عوض نمیشه»
خیلی شبیه جبرگراییه ولی یه کم فرق میکنه. شما میتونید معتقد باشید که اختیار وجود داره، در تصمیم گیری بین گزینههاتون آزاد هستید و میدونید که اگه فلان کار رو بکنید، حتما وضع زندگیتون عوض میشه ولی شما این کار رو نمیکنید. چون باور دارید که نمیتونید، باور دارید که «هیچی عوض نمیشه». فاصلهی زیادی هست بین دانستن و باور داشتن.
وضعیت «هیچی عوض نمیشه» یک آفته. یک آفتی که میزنه همهچی رو از بین میبره. میشینه روی برگ زندگیتون و نمیذاره که نفس بکشه. میوهی امید رو میخوره. حتی امید رو به یأس هم تبدیل نمیکنه. جاش هیچی نمیذاره. یه بیحسی عمیق.
وضعیت «هیچی عوض نمیشه» یه سیاه چاله است. همه چی رو توی خودش میکشه و هیچی نمیتونه ازش فرار کنه. هرچی بیشتر میمونه، احساسات بیشتری توش فرو میرن و اون چاقتر و سنگینتر و بزرگتر میشه. با این تفاوت که سیاهچاله یه زمانی توی خودش فرو میریزه ولی «هیچی عوض نمیشه» فقط بزرگتر میشه. اگه هم بخواد فرو بریزه زمانیه که همهچی رو خورده. کسی که دچار این وضعیته تو خوش فرو میریزه، نه اون سیاهچاله.
«هیچی عوض نمیشه» احساسات شما رو تبدیل میکنه به شهوت. دیگه نسبت به هیچ چیزی شوق به وجود نمیاد. اگه چیزی رو بخواید برای اینکه اسب شهوت رو رام کنید. نه اینکه لذت بخش بشه. فقط میخواید که دیگه شیهه نکشه که یه کم آرامش داشته باشید. یه آرامش بدون احساس …
«هیچی عوض نمیشه» یه بن بسته. آدما زیادی توش گیر کردن و اونجا موندن. انگار نه انگار که راه دیگهای هست. اون ته میشینن و به دیوار ته جاده نگاه میکنن. فقط نگاه میکنن چون هیچ احساسی به آدم نمیده.
«هیچی عوض نمیشه» یه قفله که کلید نداره. یه قفله که نه میذاره چیزی فرار کنه و نه میذاره چیزی بیاد تو.
پ.ن: تکرار زیاد کردم. چون «هیچی عوض نمیشه» ساده است. یه وضعیت که خودش رو بازتولید میکنه.