نشسته بودم رو نیمکت های پارک و داشتم برای خودم آواز میخوندم که یهو اومد بغل دستم نشست. خوشحال شدم 🙂 سلام کردیم و بهش گفتم که دلم براش تنگ شده بود. با یه لبخند جوابمو داد. ازم پرسید : چه خبر؟ کلی حرف داشتم. از چیزای معمولی شروع کردم. این که چقدر خوشحالم هوا بهاری و بارونی هست بگیر تا این که امروز صبح امتحان داشتم و کلی بافتم تا ۲ نمره بیشتر بگیرم. خلاصه این حرفام که تموم شد خودش فهمید هنوز حرف دارم برای زدن. واسه همین خیلی کوتاه ولی موثر ازم پرسید : سلامت هستی؟
– هعععععی … راستش شب ها خوب نمیخوابم. البته تقصیر خودم هستا. یه جورایی دیگه اشتیاقی برای خوابیدن ندارم. ازش لذت نمیبرم. شده یه ابزار برای این که این خستگی لعنتی صرفا یه جورایی کم بشه. از بین که نمیره. همیشه هست. نا امید نیستما ! صرفا احساس میکنم دیگه هیچ چیزی تو زندگی وجود نداره که با تصور کردنش لذت ببرم و برام یه انگیزه بشه. حتی کوچیک … مثلا گاهی اوقات یه بازی، یه بیرون رفتن یا دیدن یه نفر ، یه کتاب ، یه زمان یا مکان خواص هم میتونه دلیل خوشحالی باشه. حالا از اهداف بزرگ که بگذریم… اون چیزای کوچیک هم دیگه نیستن. شدم یه ربات که بهش یاد میدن چی کار باید بکنه و بدون هیچ احساس و انگیزه ای، و یا حتی گاهی برای بستن دهن وجدان خودش، کارشو انجام میده. آخر سر هم احتمالا بهش جایزه میدن. البته خیلی هم مهم نیست. می فهمی چی میگم؟
رفته بود … نفهمیدم کی … یا چرا ! فقط فهمیدم خیلی وقته دارم برای خودم تنهایی صحبت میکنم.
پ.ن : الان که بیشتر فکر میکنم ، این که کسی به وبلاگم سر نمیزنه خیلی خوبه. اینجوری احساس بهتری دارم 🙂
حامدا اونقدری اسکل هستن که فالوت کنن،
وقتی فالوت نمیکنن :/
خلاصه که زیاد هم راحت نباش!
چون بعضی اخلاقیتت دنبال کردنی هستن :))))
????????✋
سلام
احساس بهتری نداشته باش، چون کسی به وبلاگت سر میزنه 🙂