بسم الله الرحمن الرحیم
خب، الان که دارم اینو مینویسم توی اتوبوسیم به سمت یکی از روستاهای سرپل ذهاب داریم میریم.
راستش از همون اولش میخواستم که یه همچین چیزی رو بنویسم، در واقع از همون اولی که نمیخواستم این مسئولیت رو قبول کنم میخواستم از دلایلم بنویسم، ولی بعدش که یکم فکر کردم دیدم که شاید فرصت خوبی باشه برای خیلی چیزا، منم که وقتم خالیه برای همین این مسئولیت خطیر و سخت رو قبول کردم.
خلاصهی اتفاقاتی که تا الان افتاده رو میگم بهتون. اول از همه که مسئول بسیج دانشگاه امیرکبیر بهم زنگ زد و به بهانهی جوونگرایی و این چیزا که هنوز هم نفهمیدمش و امیدوارم بعد اردو بفهمم این مسئولیت رو کرد تو پاچه ام.
بعدش هم تیم شناسایی هم راهی اونجا شد! با تشکر از آقای عباسی و آقای عاقب که رفتن و سعی کردن تا حد خوبی اون جا رو تامین و تضمین کنند. خلاصه اینجوریه که ۲ تا نهاد لشگر ۲۷ — و دانشگاه امام حسین به طور عمده اونجا فعالیت میکنن و خونه و سرویس بهداشتی و آغل میسازن.
ما هم میریم پروژهها، اسکان و غذا رو با — میبندیم و پیش اونها کار خواهیم کرد.
بعد از این داستانا هم امتحانامون شروع شد و من تونستم یه مقداری استراحت کنم! (بله، ایام امتحانات ایام استراحت این جانب است!)
بعدش هم که تموم شد، شروع کردم به جمع کردن تیم (خیلی مهمه، خیلیییی مهمه!!) و لیست کردن کارهایی که داریم و خواهیم داشت. تیممون هم تشکیل شده بود از من، مجتبی، رضا و محمد جواد. خدا روشکر ۲ نفر آخر برای پیش قراولی رفتن و به نظرم بهترین افرادی بودن که انتخاب شدن و با من خیلی مچ بودن. یعنی خلاصه از این نظر من خیالم راحت بود 🙂
وقتی کار ها لیست شد به چند حوزهی عمومی تقسیم میشدن: رسیدن و برگشت اردو، اسکان، تغذیه، خود پروژها، حمل و نقل بچهها تا پروژهها، مصالح، برنامههای فرهنگی توی روستا(که با وضعی که پیشقراول ها تعریف کردن + اتاق فکری که باید چند هفته زودتر تشکیل بشه برای این کار + شناسایی که در این زمینه باید انجام میشد و نشد تصمیم گرفتیم که کلا سمتش نریم!)، برنامههای فرهنگی-تفریحی بچههای اردو تقسیم شدن. خب اسکان و غذا و مصالح که با قرارگاه بود. برای بقیهاش باید برنامهریزی انجام میشد. برای همین بعد امتحانات همه، یه جلسه گذاشتیم و برنامهی زمانی بچهها، تقسیم وظایف، هماهنگیهای حکم و مجوز و یه سری خورده کاری دیگه که الان یادم نمیاد رو انجام دادیم.
وقتی که کار شروع شد، اولین مشکل بزرگ ما هم پیدا شد! قراربود که اتوبوس تا قرارگاه رو خود دانشگاه تقبل کنه و به ما بده ولی در روز روشن برادر عزیزمون ۲ بار زدن زیر قولشون. اول از همه مسئول فرهنگی دانشگاه این لطف رو کردن و به ما اتوبوس ندادن و دفعهی دوم هم که آقای عباسی رفته بود با مغانی و رفقا(!) صحبت کنه ایشون قرار بود به ما کمک کنند که تا ۲ روز مونده به اردو مارو امیدوار نگه داشتن ولی بعدش زدن زیرش! بنابراین اولین مشکل بزگمون شد پول! انقدر پول نداشتیم که حتی یه اتوبوس بگیریم! برای همین من دست به کار شدم برای جمع آوری کمکهای مردمی و مجتبی هم رفت سراغ استادهای دانشکده خودشون. مجتبی موفق شد ۵۰ هزارتومن جمع کنه و جا داره بگم برای دانشکدهی دریا به اون گندگی واقعاً مایهی تاسفه. انشالله پیش بقیه اساتید هم خواهیم رفت و برای اونها هم وقتی به زلزلهزدگان کرمانشاه کمک نکردن طلب هدایت میکنیم. ولی من تونستم با چندین پار پیگیری و کلی دنگ و فنگ دیگه یه پوستر جمع آوری طراحی کنن (در واقع سپردم که طراحی کنن و منم تصحیحش!). مشکل اصلی توی این پروسه نه خود طراحی پوستر بلکه شماره کارتی بود که قرار شد ما اون پایینش بزنیم. من فهمیدم که حساب جهادی روح الله ازین حسابهای مشترکه برای همین کارت نداره و حتی برداشت ازش هم کلی دردسر داره. خلاصه اینکه اگه میخواید برای جای خیریهای حساب باز کنید حواستون به این ریزه کاریها باشه که بعدا گیر یه شماره کارت نیوفتید! آخر سر هم مجبور شدم شماره کارت خودمو بزنم اون تو. راستی آقای بحرینی هم با اون طبع شاعرانهشون و توصیههای خودشون کمک شایانی برای پوستر و کلی چیز دیگه کشید. در واقع میتونم بگم بهترین مشاورهی تلگرامی بود که تاحالا داشتم و بسیار خوب تونستن تجربهی خودشون رو به من منتقل کنند. حالا در ادامه چندتا از جملات قصار ایشون رو نصیبتون خواهم کرد! حالا هرجور که بود این پوستر تموم شد و من هر راهی به ذهنم میرسید برای پخشش امتحان کردم. از فرستادن توی گروههای دانشگاهی و جهادی و خانوادگی گرفته تا التماس این و اون کردن برای پخش کردنش یا گذاشتن تو کانالشون. راستی، پستهای مجازیتون رو بین ۷ تا ۱۱ شب پخش کنید که کلی ویو بخوره! (اینم درس زندگی!!)
برای این اتوبوس که مارو ببره میشه گفت به هرکسی رو انداختیم. از سپاه، دوستان، باباهای دوستان، بسیجهای مختلف ،خیرین متعدد و … هرکسی هم پاس میداد به یکی دیگه! انقدر به این و اون زنگ زدم که هرکی زنگ میزد اول ازش میپرسیدم تو کی هستی که بفهمم باهاش چیو در میون بذارم و کجای کاره!و پس از کلی پیگیری و بالاخره ناحیه بسیج تهران قبول کرد که بخشی از هزینه اتوبوس رفت رو به عهده بگیره وبخشیاش رو ما بدیم ! با اینکه این وضعیت رو تو چند خط توصیف کردم و آخرش رو گفتم ولی انقدر چیز حساس و طولانی بود که تا ۲۴ ساعت قبل از راه افتادنمون هم، اردو رو هوا بود.
روز آخر رو هم تخصیص دادیم به گرفتن حکم و خرید ایناش. … و لعنت بر بروکراسی! که دهنمون رو برای گرفتن بیمهی بچهها و حکم سرویس کرد. هرکسی تو اون ادارهی ناحیه ساز خودشو میزد و باید وضعیت رو برای همه شرح میدادیم که … ولش کن. حکم رو هم گرفتیم و معرفینامه ی پیش قراولهارو برای قرارگاه فکس کردیم که اونا هم داشتن به پیشقراولهامون اعتماد نمیکردن و گفتیم شاید این جوری روحی تازه بر آن ها بدمیم که گویا تاثیر گذار هم بود.
با مجتبی رفتیم حسنآباد و دستکشهای کار رو خریدیم و بعدش هم رفتیم سراغ تغذیهی بچهها و سعی کردیم یه چیز ارزون و شیرین دست و پا کنیم. ولی حالا مگه ساندیس پیدا میشه؟ آخر سر هم بدون ساندیس راهی شدیم. راستی سیب زمینی هم گرفتیم که اونجا بندازیم تو آتیش بچهها عشق کنن :))
داستانی هم داشتیم برای دوربینی که آخر سر گیرمون نیومد. نه تنها هیچ کدوم از بچهها دوربین نداشتن بلکه ناحیه هم دوربین نداشت بهمون بده یا دوربین بسیج دانشکدهها هم اجازه خروج نداشتن. منو بگو که میخواستم یه مستند خفن از توش در بیاد !
آخ آخ … کل این بدبختیا یه طرف، هماهنگ کردن و قطعی کردن لیست کسایی که قراره بیان یه طرف. یعنی جدای از اینکه باید آمار این رو داشته میبودم که کی میاد و کی نمیاد، باید هر سوالی که هر موقع داشتن رو جواب میدادم و همینطور باید هماهنگیهای اینکه کی بیان و کی نیان و چی بیارن و اینا رو هم انجام میدادم. یعنی جوری شد که لیست پیش ثبت نام از ۵۰ نفر به ۳۲ نفر قطعی نهایی رسید و حتی چند لحظه قبل از سوار شدنمون هم کسایی بودن که کنسل کردن ولی ما براشون تدارک دیده بودیم! برای سهولت کار هم شماره تلفن همهی کسایی که پیش ثبت نام کرده بودن رو گرفتم و یه گوگل فرم طراحی کردم و کسایی که اونو پر کرده بودن رو به عنوان ثبت نام قطعی گرفتم مگر اینکه بعدش کنسل کرده باشن. البته چون لینک رو پیامک کردم به دست خیلیا به دلایل مختلف نرسیده بود و مجبور شدم به همه زنگ بزنم که با این حال هم خیلیا اصلا گوشیشون رو جواب هم ندادن! فرم گوگلی که طراحی کرده بودم از چند بخش تشکیل شده بود: اطلاعات مهمی که برای بیمه نیاز بود رو پرسیدم، یه سری اطلاعات در مورد سابقه و حرفهای که بلدن رو پرسیدم و چند تا سوال در مورد برنامههای تفریحی و … هم پرسیدم که جواب بدن، براشون موقعیت اسکان و اونجا و کلا کارهایی که باید بکنن رو تشریح کردم، اطلاعات تماس ضروری و لینک گروه تلگرام و سایلی که بیارن خوبه رو لیست کردم و تو یه بخشی از اون فرم ها نیاز اردو به پول رو براشون شرح دادم و سعی کردم که راه هایی که میتونن کمک جمع کنن رو براشون تشریح کنم.(مثل پخش کردن مجازی پوستر + جمع آوری کمک از مسجد + خانواده و دوستان و آشنایان و … )
پروژکتور هم بردیم که اکران مستند داشته باشیم ولی … بگذریم 🙂
در آخر به هر ترتیبی بود راه افتیادیم …
خیلی قابل استفاده و زیبا بود …
ان شا الله موفق باشی داداش