چون دیدم به قول میلاد دارم شبیه دخترای ۱۵ ساله وبلاگ مینویسم تصمیم گرفتم که انقدر نگم : امروز رفتیم فلان جا و فلان شد. یه کم عمیقتر هم بد نیست. ما یه مفهومی رو برای بچهها تعریف کردیم به نام سوپرایز و در ادامهی حرف آقا مفتخری که یه روز نصیحت گونه گفت: «ببین، وقتی میخوای از چند نفر کار بکشی و مدیریتشون کنی، به خورد و خوراکشون حسابی برس» (البته خورد خوراک معنوی دیگه :)) ولی حالا مادیش رو بچسبیم ) ما هم سعی کردیم که تقریبا هر شب یا صبح برای اونایی که شام اینجا رو نمیخورن یا سیر نمیشن یه چیز مجزایی تهیه کنیم. مثلا همیشه حلواشکری و تن ماهی در چنته داریم، یه شب دلستر دادیم، امشب پفک دادیم، یه صبحی تیتاپ دادیم و … هرچند شاید خیلی سوپرایز به نظرتون نمیاد ولی واقعا در شرایط غذای جیره بندی و کم و بدتر از سلف واقعا انرژی بخشه. یه بنده خدایی هست اینجا به نام شیخ الاسلام که … (واقعا آدم مرموزیه، خفنهها ولی خودش میگه که معلم دبستانم، بعد فکر کنم پاسداره، ولی مسئول انباره، شایدم … ) ایشان را آدمی دقیق و خونگرم و مهربان ولی جدی در کار، همچنین با ریشانی بلند و شکمی نرم(!) یافتم. امروز بعد نماز چیز جالبی رو گفت: حکایت این کارهای جهادی شده حکایت حواریون و حضرت عیسی ع که باهم رفتن توی غار تاریکی و حضرت گفت: هرکسی ازین سنگها چیزی بداره پشیمون خواهد شد و هرکس هم که بر نداره پشیمون خواهد شد. خب اصحاب هرکدوم چندتا برداشتن، یکی یه دونه، یکی یه مشت، یکی هیچی برنداشت و … تا اومدن بیرون. وقتی اومدن بیرون دیدن که اون سنگها همه سنگهای قیمتی و جواهر بود. همه پشیمون شده بودن، هرکسی هرقدری که برداشته بود پشیمون شد. الان هم این کارهای جهادی هم همینه، فردا پس فردا هرکسی کارش تموم بشه برگرده خونه حسرت اینجا رو میخوره که کاش کار بیشتری میکردم … روز قیامت رو هم اسمش رو گذاشتن یوم الحسرت، یعنی هرکسی اون روز حسرت کارهای نکردهاش رو میکنه. حالا تازه در مورد داعش براتون نگفتم!! خبر رسید که یه عملیات ضد تروریستی نزدیکمون انجام شده بود. ما هم گفتی خب طبیعیه تا حدی. ولی وقتی فهمیدم اسم اون ناحیه بموم بوده و فقط بیستو کیلومتر با اینجا فاصله داشته بسی متعجب شدیم! akharinkhabar.ir/politics/4023009 البته هرکی یه حالی داشت. فهمیدم که یکی از بچه های اینجا هم تپ گروه تدارکات اونجا بوده. بعضی حس اینکه : «اوووف، چه خفن» داشتن، بعضیا ترسیدن و بعضیا هم رگ شهامتشون زد بیرون و بعضیا هم حس و حال سوریه گرفتن. از اون ور هم داره سمت تهران و همدان برف میاد شدید. جاده ها رو بستن و منم نمیدونم وضعیت برگشت چی میشه. انشاالله که تا برگشت ما جاده ها رو باز کنن و ترافیک تموم شه. چون واقعا اردوی سختی بود و نمیخوام با سختی بیشتر تموم بشه! خلاصه اینکه خدا قشنگ داره مارو میندازه تو فتنه، ببینه کسی ککش میگزه یا نه!! کولاک از یه ور، داعش از یه ور، وضع اسکان و غذتی کم هم از یه ور! بالاخره دستگاه ویدئو پروژکتوری که برای گرفتنش ۴۱ عدد میس کال انداختم رو علم کردیم و مستند «قائم مقام» رو دیدیم. آقا بصیر هم که الان کنار بنده خوابیده داشته از صبح تا پاسی از عصر دژبانی میداده. به نظرم یه نکتهی مثبتی که این آقا و اون مظفر که ایستگاه صلواتی وایسادن دارن اینکه براشون خیلی مهمه کار انجام شه. این چیزی که میگم فقط نه تو این اردو بلکه توی اردوی قبلی هم من دیدم. اکثر بچهها فکر میکنن که کار و جهاد فقط عملگی و کار عمرانیه. در حالی که نه آقا، وقتی یکی میگه بمون باهات کار داریم و بهتره که باشی یعنی یه سوراخی هست، تو هم قراره که پرش کنی و هدف هممون هم پر کردن سوراخها است، پس بیا پا کار وایسا دیگه! نه اینکه بگی: «نه عرفان، بذار من برم، از اینجا خوشم نمیاد!» وقتی اینجوری میگی منم میگم خب برو دیگه، اوکیه (با لبخند تلخ) و مطمئن باش که بهت امر نمیکنم مگر اینکه حیاتی باشه. (این ولایت خواهی (و حتی هزار برابر بیشترش) رو امامانمون داشتن و دارن، وقتی امام حسین ع به فلانی گفت که بیا کربلا و فلانی گفت: «شرمنده، من خودم زندگی دارم ولی یه شمشیر و اسب دارم، اونها رو بردارید ببرید.» امام حسین هم لبخندی زد و گفت نه عزیزم من شمشیرت رو نمیخواستم، من خودت رو میخواستم و رفت… ) شوخی: از رضا یه عکس گرفتم که هر شب قبل خواب نگاه میکنه. میخوام اونو با شما به اشتراک بذارم :))