بسم الله الرحمن الرحیم
قرار بود دیشب اتوبوس اوکی شه. ولی نشد و امروز صبح باید راه میوفتادیم. کلا لحظه الوداع سخته. نه اینکه خیلی خوش گذشته باشه ها، نه فقط میخوام بگم تو هم وقتی میدیدی که یه عدهای آدم نه ترس دارن و نه خستگی روحی دارن و یه سریاشون قطع به یقین شهید زندهاند برای تو هم دل کندن از اون آدما و اون فضا سخت میشه. (موقع خداحافظی با بغض گفتم: «یهو مارو ول نکنی بریا…» و در آغوش گرفتمش 🙂 )
همه چیو جمع و جور کردم، همه کانکس اینارو تحویل دادم و راه افتادیم. از همون موقع سوار شدن معلوم بود که راننده اتوبوسه میخواد اذیت کنه. بزرگترین اشتباهم این بود که همون اول پول رو دادم. اگه نمیدادم در طول مسیر انقدر گستاخانه باهامون رفتار نمیکرد. جدای دروغهایی که میگفت، یکی از بچههایی که قرار بود همراه ما باشه جا مونده و براش پنج دقیقههم صبر نکرد و چند ده کیلومتر اون ورتر سوارش کرد. وقتی ازش میخواستیم که بزنه کنار چه برای نماز یا هرچیز دیگهای (حتی با اینکه به صورت دربست گرفته بودیم) باز امتناع میکرد و حتی ۳ تا مسافر اضافه هم سوار کرد. کلا این اتوبوسیها اذیت میکنن مگر اینکه خلافش اثبات بشه.
آذوقه برای یک روز کامل آماده کرده بودم و از قرارگاه گرفته بودم. راه بندون به خاطر برف داشتیم. راه ۱۰ ساعته رو حدود ۱۵ ساعت تو راه بودیم و خداروشکر جادهها کاملا بسته نبود. خلاصه اینکه حواسم به اتفاق خیلی بد افتادن بود. و خدا مارو نجات داد که چیز خاصی نشد!
حدود ۴۰ تن از قرارگاه گرفته بودم ولی جوشونده نبود. یه رستوران توی راه پیدا کردیم و ۱۰ هزار تومن دادم که بجوشونتشون (به نظرم گرون بود). بچهها میخواستن توی طبقهی بالای اون جا نماز بخونن ولی اونا اجازه ندادن. وقتی بچهها رفتن تنها رو بهشون دادم و با شوخی و خنده ازشون تخفیف گرفتم یه کم. وقتی همهی تن ها رو گرفتم و گفتن اینا فاسدنا، برای مناطق زلزلهزده هستن. براشون توضیح دادم که گروه ما برای چی اومده و چی کار کرده. وقتی نزدیک در خروج شدم که برم یکیشون منو صدا زد و تنی که جا مونده بود رو بهم داد. خجالت زده بود. فکر کنم از کاری که کرده بود و اجازهای که نداده بودن شرمنده بودن. لبخندی زدم و یا علی گفتم و خارج شدم!