اگه زندگی ای که اونا دارن میکنن جهاده، زندگی ما یه بازی ساده است… به خودمون بیایم!
نویسنده: من
جهادی نگاشت: روز ۸
بسم الله الرحمن الرحیم
قرار بود دیشب اتوبوس اوکی شه. ولی نشد و امروز صبح باید راه میوفتادیم. کلا لحظه الوداع سخته. نه اینکه خیلی خوش گذشته باشه ها، نه فقط میخوام بگم تو هم وقتی میدیدی که یه عدهای آدم نه ترس دارن و نه خستگی روحی دارن و یه سریاشون قطع به یقین شهید زندهاند برای تو هم دل کندن از اون آدما و اون فضا سخت میشه. (موقع خداحافظی با بغض گفتم: «یهو مارو ول نکنی بریا…» و در آغوش گرفتمش 🙂 )
همه چیو جمع و جور کردم، همه کانکس اینارو تحویل دادم و راه افتادیم. از همون موقع سوار شدن معلوم بود که راننده اتوبوسه میخواد اذیت کنه. بزرگترین اشتباهم این بود که همون اول پول رو دادم. اگه نمیدادم در طول مسیر انقدر گستاخانه باهامون رفتار نمیکرد. جدای دروغهایی که میگفت، یکی از بچههایی که قرار بود همراه ما باشه جا مونده و براش پنج دقیقههم صبر نکرد و چند ده کیلومتر اون ورتر سوارش کرد. وقتی ازش میخواستیم که بزنه کنار چه برای نماز یا هرچیز دیگهای (حتی با اینکه به صورت دربست گرفته بودیم) باز امتناع میکرد و حتی ۳ تا مسافر اضافه هم سوار کرد. کلا این اتوبوسیها اذیت میکنن مگر اینکه خلافش اثبات بشه.
آذوقه برای یک روز کامل آماده کرده بودم و از قرارگاه گرفته بودم. راه بندون به خاطر برف داشتیم. راه ۱۰ ساعته رو حدود ۱۵ ساعت تو راه بودیم و خداروشکر جادهها کاملا بسته نبود. خلاصه اینکه حواسم به اتفاق خیلی بد افتادن بود. و خدا مارو نجات داد که چیز خاصی نشد!
حدود ۴۰ تن از قرارگاه گرفته بودم ولی جوشونده نبود. یه رستوران توی راه پیدا کردیم و ۱۰ هزار تومن دادم که بجوشونتشون (به نظرم گرون بود). بچهها میخواستن توی طبقهی بالای اون جا نماز بخونن ولی اونا اجازه ندادن. وقتی بچهها رفتن تنها رو بهشون دادم و با شوخی و خنده ازشون تخفیف گرفتم یه کم. وقتی همهی تن ها رو گرفتم و گفتن اینا فاسدنا، برای مناطق زلزلهزده هستن. براشون توضیح دادم که گروه ما برای چی اومده و چی کار کرده. وقتی نزدیک در خروج شدم که برم یکیشون منو صدا زد و تنی که جا مونده بود رو بهم داد. خجالت زده بود. فکر کنم از کاری که کرده بود و اجازهای که نداده بودن شرمنده بودن. لبخندی زدم و یا علی گفتم و خارج شدم!
جهادی نگاشت: روز ۷
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز برای هماهنگ کردم اتوبوس رفتیم شهر سرپلذهاب (بله، گویا باید چسبیده به هم باشه اصلا!)، اون جوری که رانندهمون داشت میگفت، عموم شهرهای بزرگ دست دولته و عموم روستاها هم دست سپاه. وضع شهرها خیلی داغونه و هنوز مردم توی چادر زندگی میکنن ولی روستاها اکثرا (برای روستاهای اطراف ما، تماماً) به ساکنین کانکس داده شده و الان تو فاز درست کردن خونه دائمی هستند. واقعا بیروحی و بیخانمانی توی شهر مشهود بود. چادرها تو پارکها برافراشته بودند و مغازهها هم کم و بیش پر و باز بودند.
یه مورد جالب وضع خونههای مسکن مهر بود. ستونها تماما سالم و عموم گچ کاریهای سقف سالم مونده بودند. ولی همهی دیوارها رو تخریب کرده بودند که دوباره بسازند. یعنی اگه کسی اون تو بود نمیمرد و چیزی روش خراب نمیشد. یعنی واقعا استفاده سیاسی از این سازهها واقعا کاشتن تخم لق سیاسی بود!
توی راه که بودیم به ما از دور یه شکافی رو نشون داده بودن که میگفتن یکی دو کیلومتر طول و صد متر ارتفاع داره. شکاف روی کوه از دور معلوم بود. زلزله گویا خیلی سهمگین بوده که کوه رو شکافته. میگفتن با ماشین از سر پل حدود ۲۰ دقیقه راهه تا برسی بهش. میخواستیم با پهپاد ازش فیلم بگیریم ولی وقتی فهمیدیم دوره بیخیالش شدیم!
وقتی برگشتیم قرار گاه نشستیم و صحبت کردیم. خلاصهشون رو میگم:
– سعی کنید در بحث فعالیت گروه جهادی به این ترتیب عمل کنید:
اول و عمدتا فرهنگی
عمرانی به عنوان راه ارتباط گیری
پزشکی برای حل مشکل واقعی و محرومیت مردم منطقه
جمع آوری کمک مردمی برای کمک به منطقه
– سعی کنید که کار بچههارو متناسب با مهارتی که دارن پخش کنید که احساس مفید بودن بکنند. اگه بچهها این احساس رو نداشته باشن خستهی روحی و فکری میشن. در رفتن این احساس سخت و هزینه بره. اگه فقط خستگی جسمی باشه با یه دوش حل میشه و فرداش باز با انرژی ادامه میدهند ولی اگه خستگی جسمی نباشه درست کردنش راحت نیست. پس ازش پیشگیری کنید و باعث افزایش بهرهبری بشید.
– سعی کنید گروه رو با پروژه تشکیل بدید و از صفر تا صد یک یا چندتا پروژه رو خودتون به دست بگیرید. این هم برد رسانهای داره و هم تاثیرش خیلی بیشتره. اینجوری بیشتری میتونید از پتانسیل دانشگاه و اعضای گروه استفاده کنید. در آخر شما یه خونه دارید که نه تنها اعضای گروه به درست شدنش کمک کردن بلکه میتونن همهی دانشگاه کمک کنند، از استادش برای بحث مالی بگیر تا دانجشوی عمرانش و …
شب، عموم افرادی که پروژههای عمرانی داشتن توی مقر فرماندهی جمع شده بودند. داشتم با معاون درمورد برگشت حرف میزدم که بقل دستیش (آقای لباف یا لبافی نامی) گفت که دکتر معتمدی رو میشناسه و شمارهاش رو داره. بهش زنگ زد و گفت که گویا بچهها فردا پس فردا انتخاب واحد دارن. آقای معتمدی هم که این حرفها رو شنید به آقای لباف گفت فردا براش یک پیامک یادآوری بفرسته که ببینه چه کاری میتونه بکنه. ولی آقای شجاع که مکالمه رو اینجوری دید به آقای لباف گفت که زشته اینجوری گفتن و فقط تشکر کن و بگو انشالله این رویه ادامه داشته باشه. ایشون هم سریع مسیر رو عوض کرد و همین رو گفت. به نظرم با توجه به داستانهایی که در مورد دانشگاه و این اردو داشتیم (من جمله مصاحبه فرمانده بسیج با فارس ) باید خیلی خجل شده باشه. حقشه اصلا! دهنمون رو مسواک کرد این دانشگاه در تمامی ابعاد 😐
شب قبل رفتن با —— هماهنگ کردیم که بیاد برای بچهها صحبت کنه. ایشان هم نکات جالب به علاوهی کلی خاطره از جنگ و سوریه گفت که خلاصه و منتخبهاش رو اینجا میگم:
– همواره ثابت قدم باشید و کارتون رو منوط به کار دیگری نکنید. امام اومد و گفت ما مامور به وظیفهایم نه مامور به نتیجه. و در جای دیگری هم گفت حتی اگر یک خانه هم در این کشور سالم باقی نماند من به مبارزه با استعمار ادامه خواهم داد. حاشیه را رها کنید و برای برپایی عدل بکوشید!
– این زلزله با زلزلههای گذشته که در جمهوری اسلامی رخ دادهاست فرق داشت. این زلزله باعث شد که همه دور هم جمع بشوند. همهی نهادها و قشرهای مردم با هر سلیقه و ایدهای. همچنین باعث شد کاستیهای گذشتهی حکومت و محرومیتهایی که قبلا این منطقه داشتهاست به بهانهی این زلزله جبران شود.
– ما گروهی رو برای اعزام به سوریه آموزش میدیم. اگه بفهمیم هدف کسی صرفا شهادته اون رو اعزام نمیکنیم و در عین حال میگیم که اگه امیدی برای برگشتن دارید، نرید سوریه. (این جمله خیلی حرف داشت، نشون میده چقدر نیت اهمیت داره و چقدر اخلاص و عبد بودن برای خدا میتونه زیبا تجلی پیدا کنه!)
بعد از گفتههای سردار، دور هم جمع شدیم و جلسهی پایانی رو گرفتیم. بعضی از بچهها نقدهای جالب و به جایی رو داشتن:
– دورهمیهامون و برنامههای تفریحی و فرهنگی توی اردو کم بود. کلا هویت گروهی به سختی شکل گرفته بود و بیشتر اون هویت حول کانکس اسکان و پروژهها شکل گرفته بود تا خود گروه جهادی و این اردو. البته من چندبار پیشنهاد بازی و اینا دادم ولی بچهها خستهتر از اونی بودن که پایه باشن.
– برنامهی فرهنگی توی روستا نداشتیم. البته این هم علتهای زیادی داشت. اولا قرارگاهی که ما توش بودیم خیلی عمرانی و ساخت و سازی بود. در واقع هویت و اعمال گروه خیلی وابسته به کارهای قرارگاه بود. دوما اینکه نیرو کم داشتیمو سوما اینکه کار فرهنگی تو روستا اگه بخواد قوی باشه نیازمند شناسایی حرفهایتر و تشکیل جلسات متعددی هست که باید از حداقل یک ماه قبل اردو برگزار بشه که نشد و ما هم عطاش رو به لقاش بخشیدیم.
– نیازمند ساز و کاری هستیم برای نگه داشتن این هویت و نزدیکی بیشتر بچههای اردو به هم. فعلا گروه تلگرام هست ولی شاید کافی نباشه.
– یکی از پیشنهادهایی که داده شد این بود که ما فضای کاریمون رو فراتر از کار عملگی و عمرانی بکنیم. مثلا ارتباط گیری با روستاییان و حتی چایی خوردن توی خونههاشون و معرفی خودمون که کی هستیم و برای چی اومدیم کار کنیم خودش خیلی تاثیرگذاره و برکت داره. یعنی این کار عمرانی بهانهای بشه برای این تاثیرگذاری و دلگرمی داده به مردم. مردمی که از بیرون بهشون القا میشه که حکومت شمارو فراموش کرده و نداهای استقلال طلبانه سر میدهند ولی ما میتونیم این فضا رو بشکنیم و مثال نقض باشیم براش.
– پیشنهاد شد عید هم بیایم همین منطقه 🙂
– کار رسانهای نداشتیم و باید از گروه و کارهامون مستندسازیای شکل میدادیم که اتفاق نیوفتاد به دلایلی که ذکر شده بود. ولی جای خالیش حس میشد.
– کاشکی همگی نمازجمعشون رو میرفتیم. حتی اگه به خاطر زبون و لحجشون خیلی هم نمیفهمیدیم.
– قضا شدن نماز صبحها برکت رو از گروه میبره. عموما بچهها دقایق آخر نماز میخوندند. البته تشکر میکنم از علی یوسفی که به عنوان پلیس خوب عمل میکرد و به نرمی بچهها رو از خواب بیدار میکرد. البته اگه دیر میشد من و بصیر به عنوان پلیسهای بد به زور بیدارشون میکردیم. حتی یه بار علی با جدیت جلوی منو برای بیدار کردن بچهها گرفت و حتی یه بار برای بصیر به خاطر بیدار کردنش جشن پتو گرفتن.
– عدهای از بچهها هم جو بیادبی رو تا حدی تزریق کرده بودند به گروه… خوب نیست دیگه!
– و اما از نکات مثبت میشه به این اشاره کرد که بچهها سر کارهاشون واقعا چیز یادگرفتن. مثل: جوشکاری، پمپاژ سیمان، icf و …
جهادی نگاشت: روز ۵ و ۶
چون دیدم به قول میلاد دارم شبیه دخترای ۱۵ ساله وبلاگ مینویسم تصمیم گرفتم که انقدر نگم : امروز رفتیم فلان جا و فلان شد. یه کم عمیقتر هم بد نیست. ما یه مفهومی رو برای بچهها تعریف کردیم به نام سوپرایز و در ادامهی حرف آقا مفتخری که یه روز نصیحت گونه گفت: «ببین، وقتی میخوای از چند نفر کار بکشی و مدیریتشون کنی، به خورد و خوراکشون حسابی برس» (البته خورد خوراک معنوی دیگه :)) ولی حالا مادیش رو بچسبیم ) ما هم سعی کردیم که تقریبا هر شب یا صبح برای اونایی که شام اینجا رو نمیخورن یا سیر نمیشن یه چیز مجزایی تهیه کنیم. مثلا همیشه حلواشکری و تن ماهی در چنته داریم، یه شب دلستر دادیم، امشب پفک دادیم، یه صبحی تیتاپ دادیم و … هرچند شاید خیلی سوپرایز به نظرتون نمیاد ولی واقعا در شرایط غذای جیره بندی و کم و بدتر از سلف واقعا انرژی بخشه. یه بنده خدایی هست اینجا به نام شیخ الاسلام که … (واقعا آدم مرموزیه، خفنهها ولی خودش میگه که معلم دبستانم، بعد فکر کنم پاسداره، ولی مسئول انباره، شایدم … ) ایشان را آدمی دقیق و خونگرم و مهربان ولی جدی در کار، همچنین با ریشانی بلند و شکمی نرم(!) یافتم. امروز بعد نماز چیز جالبی رو گفت: حکایت این کارهای جهادی شده حکایت حواریون و حضرت عیسی ع که باهم رفتن توی غار تاریکی و حضرت گفت: هرکسی ازین سنگها چیزی بداره پشیمون خواهد شد و هرکس هم که بر نداره پشیمون خواهد شد. خب اصحاب هرکدوم چندتا برداشتن، یکی یه دونه، یکی یه مشت، یکی هیچی برنداشت و … تا اومدن بیرون. وقتی اومدن بیرون دیدن که اون سنگها همه سنگهای قیمتی و جواهر بود. همه پشیمون شده بودن، هرکسی هرقدری که برداشته بود پشیمون شد. الان هم این کارهای جهادی هم همینه، فردا پس فردا هرکسی کارش تموم بشه برگرده خونه حسرت اینجا رو میخوره که کاش کار بیشتری میکردم … روز قیامت رو هم اسمش رو گذاشتن یوم الحسرت، یعنی هرکسی اون روز حسرت کارهای نکردهاش رو میکنه. حالا تازه در مورد داعش براتون نگفتم!! خبر رسید که یه عملیات ضد تروریستی نزدیکمون انجام شده بود. ما هم گفتی خب طبیعیه تا حدی. ولی وقتی فهمیدم اسم اون ناحیه بموم بوده و فقط بیستو کیلومتر با اینجا فاصله داشته بسی متعجب شدیم! akharinkhabar.ir/politics/4023009 البته هرکی یه حالی داشت. فهمیدم که یکی از بچه های اینجا هم تپ گروه تدارکات اونجا بوده. بعضی حس اینکه : «اوووف، چه خفن» داشتن، بعضیا ترسیدن و بعضیا هم رگ شهامتشون زد بیرون و بعضیا هم حس و حال سوریه گرفتن. از اون ور هم داره سمت تهران و همدان برف میاد شدید. جاده ها رو بستن و منم نمیدونم وضعیت برگشت چی میشه. انشاالله که تا برگشت ما جاده ها رو باز کنن و ترافیک تموم شه. چون واقعا اردوی سختی بود و نمیخوام با سختی بیشتر تموم بشه! خلاصه اینکه خدا قشنگ داره مارو میندازه تو فتنه، ببینه کسی ککش میگزه یا نه!! کولاک از یه ور، داعش از یه ور، وضع اسکان و غذتی کم هم از یه ور! بالاخره دستگاه ویدئو پروژکتوری که برای گرفتنش ۴۱ عدد میس کال انداختم رو علم کردیم و مستند «قائم مقام» رو دیدیم. آقا بصیر هم که الان کنار بنده خوابیده داشته از صبح تا پاسی از عصر دژبانی میداده. به نظرم یه نکتهی مثبتی که این آقا و اون مظفر که ایستگاه صلواتی وایسادن دارن اینکه براشون خیلی مهمه کار انجام شه. این چیزی که میگم فقط نه تو این اردو بلکه توی اردوی قبلی هم من دیدم. اکثر بچهها فکر میکنن که کار و جهاد فقط عملگی و کار عمرانیه. در حالی که نه آقا، وقتی یکی میگه بمون باهات کار داریم و بهتره که باشی یعنی یه سوراخی هست، تو هم قراره که پرش کنی و هدف هممون هم پر کردن سوراخها است، پس بیا پا کار وایسا دیگه! نه اینکه بگی: «نه عرفان، بذار من برم، از اینجا خوشم نمیاد!» وقتی اینجوری میگی منم میگم خب برو دیگه، اوکیه (با لبخند تلخ) و مطمئن باش که بهت امر نمیکنم مگر اینکه حیاتی باشه. (این ولایت خواهی (و حتی هزار برابر بیشترش) رو امامانمون داشتن و دارن، وقتی امام حسین ع به فلانی گفت که بیا کربلا و فلانی گفت: «شرمنده، من خودم زندگی دارم ولی یه شمشیر و اسب دارم، اونها رو بردارید ببرید.» امام حسین هم لبخندی زد و گفت نه عزیزم من شمشیرت رو نمیخواستم، من خودت رو میخواستم و رفت… ) شوخی: از رضا یه عکس گرفتم که هر شب قبل خواب نگاه میکنه. میخوام اونو با شما به اشتراک بذارم :))
جهادی نگاشت: روز ۴
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز بالاخره مینیمم ترین وسایل هم جور شد و سر ما هم خالی شد و تونستیم بریم سرکشی دوستان! رضا همچین اون چفیهاش رو انداخته بود و هرجا میرفتیم پیش بچهها میگفت: خب کم و کسری ندارید؟ بچهها هم میگفتم چرا مثلا سیمان و گچ و اینا، رضا هم میگفت: باشه باشه و بعدا دوباره سوار ماشین میشد تا پروژهی بعدی :)) خلاصه اینکه به قول خودش خیلی فاز «همراه با مردم، همگام با مسئولین» و گرفته بود!
وضع روستاها هم افتضاح بود. اولاً اینکه کلی سگ بود که به هر آدم غریبه و آشنایی پارس میکردند و حکایت این سگها حکایت طولانی هستش. مخصوصا وقتی سرحالن و تو سوار ماشین یا موتوری همچین میدون دنبالت انگار تو غذاشونی. به غایت هم موجوداتی ترسو هستن. میشه گفت هرکی سوار موتور میشه یه چوب هم میگیره دستش که سگ میاد دنبالش بزنه تو هرکوچهی روستا هم یه تلی از آجر و خاک هست. میگن: «اینا همون خونههان که خراب شدن. با بولدوزر خاک هاشو جمع کردن شده این!» تقریبا همه تو کانکس و چادر زندگی میکنن.
نمیخوام قضاوت کنما (شایدم اصلا به خاطر روز جمعه بودنش بود) ولی واقعا مردهای اینجا همت ندارن. جمع شده بودن دور یه زمینی که معلوم نبود چیه داشتن گل میگفتن گل میشنفتن!
وقتی داشتیم از پروژهها برمیگشتیم آقا صفری رو در آغوش سعید قاسمی یافتیم :)) (عزیز دله!!)
شب هم هیئت مشتی گرفتیم (دوباره) و طی یک سوپرایز، پرچم حرم امام حسین ع رو آوردن و …
اخ اخ شام اصلا یه چیزی بود :)) چرخ شدهی بادمجون و سویا و لوبیا و مقدار حجیمی رب!! برای اولین بار شام اضافه آوردیم! فکر کنم فرماندهی هم شام اضافه آورده بود :))
جهادی نگاشت: روز ۳
بسم الله الرحمن الرحیم
چندتا از کسایی که اینجا هستن سنشون بیشتر از منه و یه جورایی باهاشون رودروایسی دارم. صحبت کردن و حرف زدن با این ها هم داستانیه برای خودش …
بگذریم، از هرچی که بگذریم واقعاً ۲ تا چیز اینجا که خداروشکر همیشه هست: یکی آب گرمکنی که همیشه به راهه، و غذایی که هرچند کمه ولی همیشه به موقع میرسه و سر ریز به بقیه هم میرسه و کسی گشنه نمیمونه خداروشکر.
امروز رضا اومد و یه خاطرهای رو تعریف کرد: وقتی من نگهبانی در وایساده بودم (بعلههه به یکی از بچههامون کلاش و بیسیم دادن که دم در وایسه و محافظت کنه! بعله … وضع همینه واقعا!)، مردم اینجا مراجعه میکنن ما کارهاشون رو یادداشت میکنیم. مثلا یکی بیل مکانیکی میخواد، یکی کانکس میخواد، یکی نامه برای فلان جا میخواد… امروز که کار چند نفر و اسامی و شماره تلفنهاشون رو یادداشت که کرده بودیم، یه بنده خدایی اومد و اسمشو نوشت تا اومد کاغذ رو بده به من سهوا کاغذ افتاد تو آتیش و پودر شد. مسئول نگهبانی اونجا گفت: ببین اسم کی اون تو نوشته شده بود و خدا نمیخواست که کارش راه بیوفته که اینجوری شد! ( خلاصه اینکه خیلی اینجا کلید اسرار داشتیم)
چند بار بهم تذکر داده شد که با آدمایی که اینجان خوب حرف نمیزنم. خامم آقا خام …
شدم عین مامانا … بچهها که نیستن من آرامش دارم ولی وقتی که میان عین چی باید بدوم اینور اونور دنبال کار راه انداختن.
این دستکش هایی که در تصویر میبینید واقعا جادو میکنن. یعنی زورتو صد برابر میکنن چون اصطکاکشون با همهچی خیلی زیاده. من خداوکیلی راضیم ازشون.
دیوااانه شدیم. اینجا صد تا سردار داره. هیچکس به حرف اونیکی گوش نمیده. هرکسی یه اردی میده و یه نیرویی میخواد. بچهها شدن عین گوسفند و صبح مدیرپروژهها میدون سمتشون و هرکی زودتر برسه نیروی بیشتری میبره.
راستی امشب بعد نماز هیئت گرفتیم تو کانکسمون. چیز نقلی و باصفایی دراومد خدا روشکر. حتی با امکانات کم هم میشه مثل هیئتهای چندین هزار نفری شور و صفا راه انداخت 🙂
امشب هم طوفان سخت و کوتاهی اومد. شرایط جالبی بود که هرکی داشت سعی میکرد یه نایلکس رو یه چی بکشه و نذاره آب نفوذ کنه. همینجوری بارون میزد و ما دنبال سنگ و پالتهای چوب بودیم که بکشیم رو چیزای مختلف، یا پتوها رو جمع میکردیم که بو نگیرن.
جهادی نگاشت: روز ۲
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز ۲ شخصیت که برای ما کارهای اساسی ولی کوچیک انجام دادن رفتن تهران. اولیش دایی جلال بود مسئول آسایشگاهی بود که الان دارن جمع میکنن. با اینکه خیلی هم مسئول خوبی نبود ولی وقتی داشت میرفت حجم زیادی وسیلههای گرمایشی و رفاهی بهمون داد که بریزیم تو اسکان جدیمون. خدا خیرش بده. اگه بهمون نمیداد حالا حالا ها باید میدویدیم دنبال وسایل گرمایشی و گاز و قند و لیوان و قاشق و … و هر سری داستان داشتیم. بنده خدا خیلی سنش بالا بود و کلی خسته شده بود تو این ۲ و نیم ماه کار! البته شبش که داشتم با مسئول تاسیسات اینجا حرف میزدم میگفت: «بابا دایی جلال برمیگرده. هرکی داره میره میگه دیگه نمیام ولی برمیگرده!» فهمیدم نه بابا … انگار این خدمته دل همه رو اینجا میذاره و این جسمشونه که میره تهران 🙂
دومین شخص هم کسی نبود جز پسر مسئول اینجا (که آخر سر نفهمیدم سرداره، سرهنگه، چیه ؟؟) که تازه اسم بنده خدا رو هم یادم نمیاد. ایشون خیلی بچه تو دار و کم حرفی و بود واسه ما اول یه بخاری جور کرد با آبشن بوخور (!!!) و دوما وقتی کل قرارگاه رو گشتیم دنبال یه جارو یهو رفت و از دفتر فرماندهی یه جارو برامون گیر آورد که … لنگه کفش در بیابان غنیمت است. خیلی بچه با مرام و مشتی ای بود! (پسر کو ندارد نشان از پدر. جلوتر میگم چرا!)
با اینکه ۲ تا از خوبای اینجا رو از دست دادیم ولی ۲ تا آدم دیگه پیدا کردیم که اونا هم کارمون رو به شدت راه انداختن. آقای مصطفی ابراهیمیان و اون یکی که باز اسمش یادم نمیاد که طلبه است و از گروه شهید باهنر اومدن اینجا و دارن کمک میکنن. با این بندگان خدا رو ما وقتی که داشتیم اسکان رو جمع میکردیم آشنا شدیم. وقتی باهاشون صحبت کردیم و وضع خودمون رو براشون تعریف کردیم گفتن که «آقا، اینجا منطقهی اردو جهادی نیست، اینجا منطقه جنگیه، شما نیومدید که کار جهادی کنید، اومدید بجنگید! اینهایی هم که میبینید اینجان ۳ ماهه دارن میجنگن!» اینو که گفتا، دقیقاً میدونستم که داره در مورد چی صحبت میکنه. حق داشت، هرکی داره وحشیانه برای پروژهای که دستشه زحمت میکشه و چنگ میزنه. مصطفی برامون توضیح داد که اینجا همه برای یه پروژه کار نمیکنن، برای همین میبینید که هرچی دستشون برسه رو برای پروژهی خودشون بر میدارن که کارشون بره جلو (البته نه از نوع بدش، از نوع خوبش)! وقتی با این بندگان خدا صحبت کردیم متوجه شدیم که در زمینهی دوربین و ماشین برای سرکشی با بچهها میتونن کمکمون کنن! خدا خیرشون بده 🙂
بعد از ناهار و نماز ظهر رفتیم سراغ اسکان جدیدمون. هر جور که حساب کردیم با اینکه از دیروز کلی آب و جارو کردیم و چیز تمیزی از آب در اومد ولی حقیقتاً ۳۰ تا آدم قرار نیست این تو جا بشه. برای همین کلی پیله کردیم برای کانکس جدید. آخر سر هم یه ۲ تا کانکس بهمون نشون دادن گفتن اینجاهاست که یکیش کلا جای ۵ نفر بود و پر از خاک و فضله و کاغذهایی در مورد کیریپتوگرافی و دومیش هم که اصلا قابل دسترس نبود و نمیشد رفت توش! با توجه به اینکه منطقه جنگی و اینا، من و رضا و میلاد دست به کار شدیم و با کلی غر زدن همه آشغالا رو جمع کردیم و جارو و دستمال کشیدن و کلی داستان دیگه یه کم قابل تحملش کردیم. غروب شد و جرثقیل اومد و کانکسها رو جا به جا کرد و آخر سر یه سری از بچههامون رفتن پیش همون باهنریها و یه سریشون رو جا دادن تو یه کانکس دیگه که نمیدونم چرا تا الان رو نکرده بودن و با چندتا از مسئولهای دیگه خوابیدن و نصفشون هم اومدن تو کانکس خودمون. یعنی چی؟ یعنی اون همه بدبختی و خاک خوردن برای اون کانکس کذایی نتیجهاش شد محل اسکان دیگر افراد. البته ما آب تو هاون نکوبیدیم و با اومدن شب جنب و جوشی تو قرارگاه بوجود اومد که هرکس دنبال پیدا کردن یه اسکان برای خودش بود و این کار ما خیلی کمک کرد و حتی اسکان جدید بچه ها از اون کانکس پر از خاک و بدون برق بهتر بود ولی میخوام نتیجهگیری کنم کلا خدا میرسونه و غمتون نباشه. همونطور که قبلا رسونده و بعداً هم میرسونه. مهم اون مدیریت بحران بود که تا الان انجام شده و ما هم سعی کردیم همینکار رو انجام بدیم و از تلاشی فروگذار نکردیم. (خداروشکر)
مسئلهی دیگهای که برای شخص من بوجود اومد و جالب بود اینکه من جثهام خیلی بزرگ نیست و با توجه به قیافهام سنم زیاد نشون نمیده که هیچ، کمتر هم نشون میده. قدم بلند هستا ولی آدم تنومندی نیستم و باتوجه به قد بلندتر و هیکلیتر بودن رضا و محاسن و کلی فاکتوذ دیگه وقتی با هم میریم برای پیگیری چیزی قشنگ حس کردم که به خاطر همینعامل حرف رضا بیشتر برو داره. البته سرهنگ شجاعی هم خودش گفت که به شما نمیآد که با این هیکل مسئول باشی و آقا رضا بغل دستتون. منم فقط میتونستم لبخند بزنم. بعدتر به این فکر کردم که کلا مگه این جور چیزا به هیکل و سنه؟ مثلا اون سردار جنگ جوونی که پیامبر برای لشگرش تعیین کرد ولی هیچکس قبولش آدم نامناسبی بود. هرچند نمیخوام خودمو بگیرم و بگم، من تو اون درجهام و خیلی هم بدتر هستم و من کجا و اون کجا ولی این مسئله رو به شدت عامل مهمی برای تاثیر گذاری یافتم!
وقتی داشتم با مسئول انبار برای برقکشی و این چیزای کانکسمون صحبت میکردم وسط حرفاش در مورد طوفان شدیدی که قبل از اومدن ما اومد صحبت میکرد. گویا این طوفان یه کانکسی رو چرخونده و نزدیک بوده بیوفته رو چادرهای اهالی و اونا با چوب و چی و چی سعی کردن جلوش رو بگیرن. بعد ادامه داد که این بندگان خدا این همه عذاب سرشون نازل میشه و خودشون میگن انقدر ما به خودمون رحم نکردیم که خدا این بلا رو سرمون آورد. بعدش در مورد ۲ تا برادر صحبت میکرد که بهشون ۲ تا کانکس کنارهم دادن و برای یکیشون برق کشیدن. و وقتی اومدن برای اونیکی کانکس برق بکشن اون برادر اجازه نداده. یعنی برادر به برادر حتی تو این شرایط هم رحم نکرده. یا رضا میگفت که سپاه برای چندتا از روستاها همون اول آذوقه و اینا برده ولی اون ها اصلا قدرشناس نبودن وقتی دوباره سپاه اومده راهشون ندادن و … برای همین سپاه دیگه کلا به اون روستا ها کمک نمیکنه چون خودشون نمیخوان!تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل (یه همچین چیزی!). من خودم خیلی به این بحث اینکه زلزله عذابه یا چی فکر کردم. شاید بشه زلزله رو ملغمهای از بلا و فتنه و فرصت و بحران دید. کلی حرف میشه زد و کلی میشود بررسی کرد. ولی همین جوری نمیشه این حرف که «زلزله عذاب خداوند است» رو نقد کرد!
خلاصه اینکه حکایت گروه ما (مخصوصا تیم مدیریتی که بهتره بگم تیم تدارکات و پشتیبانی) و افرادی که تو این قرارگاه دارن کار میکنن شده حکایت سازمان حمایت از حقوق مصرف کنندگان و دولت و تولید کنندهها. هر کسی یه ور طناب رو گرفته و سعی میکنه که بکشه. ما میایم میگیم که آقا به بچههای ما فشار نیارین و اونا (نه از قصدا، از روی سهو) سر موقع نمیارنشون پایگاه و زیر آفتاب ولشون میکنن و … البته خداروشکر من امشب متوجه شدم که سر بچههای ما کلا برای کار درد میکنه و پایهی هر جور کاری هر زمانی هستن. (علل حساب هم جام الگوی خستگی ناپذیری رو میدم به محمدجواد که بنده خدا لختی هم استراحت نمیکنه) ولی خب بنده هم نمیخوام که وسط اردو یهو تسمه پاره کنن و رد بدن. واسه همین میگم که تیم ما دیگه مدیریت پروژه و گروه و اینا نیست. عمدهی فعالیت ما سر اینکه بچهها چیزای رفاهیشون برقرار باشه.
امشب رضا یه نمور عصبانی شده بود. البته کلا وضعیت همینه! تو پایگاه بسیج دانشکده خودمون هم آقا رضا با کلی آب و تاب و برافروختگی و استرس مییاد مشکل رو مطرح میکنه و من هم سعی میکنم یه جوری قضیه رو هدایت کنم که انگار نه انگار بحرانه و سعی کنیم که خیلی منطقی مشکل رو قدم به قدم حل کنیم. یه جورایی میشه گفت که ما ۲ سر یه اله کلنگیم و سعی میکنیم که قضیه رو تعادل نگهداریم! البته برای امشب حق داشت. چندتا مسئله با هم پیش اومده بود و رو هم تلنبار شده بود. مثلا یکی از این سربناها کلا داشت غر میزد سر زمان شروع کار و اینکه بچههاتون کار نمیکنن از اون طرف یکی از بچهها تا ۹ شب سر یکی از پروژهها مونده بود و ظهر هم بچهها رو وسط آفتاب ول کرده بودن. ولی خب این مشکل ها هم حل شد. منم که دوای درد رو صحبت کردن رضا باسرهنگ شجاعی دیدم به رضا گفتم برو اینا رو به سرهنگ بگو. خداروشکر سرهنگ یکی از آرومترین آدمهایی هست که دیدم. یعنی در هر شرایطی آرومه و سعی میکنه کار رو راه بندازه. مثلا دیروز که آب گرمکنها رسیده بود هیچ نیرویی توی قرارگاه نبود که اونا رو خالی کنه و ایشون چفیه رو بست به کمر و خودش رفت بالای کامیون و شروع کرد آب گرمگنهای ۳۵ کیلویی رو خودش داد پایین. به قول رضا تنها عاملی که باعث میشه من اینجا رو آتیش نکشم و برخورد سنگین نکنم اینکه دهن همه داره آسفالت میشه نه اینکه یه عدهای کار کنن و یه عدهای هوا کنن. خلاصه اینکه از اون آدم هاست که همون لحظهی اول به دل میشینه و اگه هم میخواد بفرستت دنبال نخود سیاه خیلی هوشمندانه این کار رو میکنه.
شب رو هم نگم که همه رد داده بودن :)) من کلا عاشق بذلهگویی ها سر شبم. همچین خستگی روز رو از تن به در میکنه. اینکه گروه هف هش ده نفره (!) شدیم خوبیش این بود که تفریحها و کلا گرم گرفتنها خیلی بیشتر و جمعیتر شد خداروشکر. خلاصه اینکه با کلی دردسر که بچهها رو ساکت کنیم گرفتیم خوابیدیم :))
جهادی نگاشت: روز ۱
بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت شیش رسیدیم اینجا! خب … تو اتوبوس مگه میشه خوابید آخه؟ در هرصورت وقتی از اتوبوس پیاده شدم و رضا رو دیدم حقیقتا باید اعتراف کنم که هم اون میدونست من کوه کندم و هم من میدونستم که اون کوه کنده. جفتمون دو روز سخت رو داشتیم و سعی کرده بودیم که همه چی اوکی و هماهنگ بره جلو. از حق نگذریم شاید یه جاهایی رو خوب نتونستیم پیگیری کنیم و کم گذاشتیم ولی اتفاق بد گندهای نیوفتاد و تا همین جاش به نظرم نمرهی خوبی برای انجام دادن کاری که تا الان انجام نداده بودیم .کسب کردیم. اینجا که اومدم اول از همه سرماش خیلی جلب نظر کرد. بعد از اون وقتی یه کم آفتاب بالا زد و یه دوری زدم متوجه شدم که نه … محیط عین واکینگ دده و انگار اینجا هم یه پناهگاهیه که باید ازش محافظت بشه و خیلی شرایطش بحرانی و عجیبه! من خودم فقط یه اردو رفته بودم و رضا هم چندتا ولی اذعان کردیم که احتمالا با یه چیز جدیدی مواجهیم. خلاصه اینکه صبحانهی روز اول عدسی بود ولی قبلش من بچهها رو برای دو و نرمش صبحگاهی بردم تو صحن قرارگاه و دووندمشون! و متوجه شدم که چقدر بچهها خام هستن و نظم ندارن. وقتی میدودیم قرار شد که هر کسی تا ۴ بشماره و تموم شد نفر بعدیش بشماره ولی اینها همین کار ساده رو هم نتونستن انجام بدن. شاید چیز مهمی به نظر نرسه و نشان از چیزهای مهمی نداره که گفتم و فضای کلی بچهها دستم اومد. خداروشکر رضا بعد صبحونه تونست بچهها رو سریع بین پروژهها پخش کنه و هرچند دیر ولی بچهها رفتن سر کار! کار بچهها رو هم توی ۲ شیفت ۳ ساعته چیدیم که هم فشار نیاد و هم خالی نزنن.
من متوجه شدم که قبل از اینکه ما بیایم این افراد کمبود شدید نیرو داشتن و با اومدن ما جون تازهای گرفتن. برای همه چیز نیرو میخواستن تا حدی که به یکی از بچهها مسئولیت نگهبانی از ورودی قرارگاه رو دادن. من کم کم دستم اومد که مسئولیت اصلی گروه مدیریت توی این شرایط اینکه بچهها راحت باشن و خیلی بهشون فشار نیاد. برای همین کار اصلی ما توی قرارگاه بود و باید شرایط مدیریت بچهها، اسکان و غذاشون و از همه مهمتر پیگیری کمبودهای پروژهها رو برعهده میگرفتیم که اولا بازدهی کار به حداکثر برسه و دوما اینکه یه خاطرهی خوب ساخته بشه.
بعد از ظهر بود که متوجه شدیم اولین چالش جدی اردو شروع شده. و اون هم اینکه اون اسکانی که ما داریم با همهی مشکلهاش قراره جمع بشه. اسکانمون اینجوریه که با اسپیسر ستون و اینا درست کردن و با برزنت شبیه چادرش کردن و توش کلی بخاری و پتو ریختن (همون پتوهایی که برای مردمه). و قراره که ما رو هم بندازن تو یه کانکسی که جای ۱۵ نفره و نه ۳۰ نفر. هر جوری که بود سعی کردیم توی کانکس رو آب و جارو کنیم و روش نایلون کشیدیم. این کار کلی زمان و انرژی ازمون برد.
اینجا با یه شخصیت جوونی آشنا شدیم به نام امید پیراسته. این بنده خدا که دانشجوی ارشد هم هست از ۲ روز بعد زلزله این جاست تا همین الان (البته اون وسط استراحت ۱۰ روزه ای داشته). ایشون بسیار با نشاط و خوش خنده و از همه مهم تر کاری و فعال بود. خلییییی بهمون کمک کرد. خدا خیرش بده. واقعا به عنوان الگوی جهاد میشه ایشون رو نام برد. شاید بشه گفت تنها کسیه که توی قرارگاه نمازش شکسته نیست و این خودش خیلی حرف داره.
غروب که بچهها برگشتن و بعد از شام که تن ماهی بود به جلسه ی یهویی با همشون گذاشتیم و وضعیت رو شرح دادیم. اسکان و شرایط کاری و مشکلات رو گفتیم و خود بچهها که همه چیز رو دیده بودن و سختی رو هم لمس کرده بودن یه یا علی گفتن و انشالله با هر سختی که بود قراره کار رو جلو ببریم و این یه هفته رو هستیم.
شب های اینجا هم عالمی داره ها. مخصوصا وقتی کنار آتیش لم میدی و به سکوت گوش میکنی 🙂
جهادی نگاشت: روز ۰ (یا بهتر بگم شب ۰)
بسم الله الرحمن الرحیم
خب، الان که دارم اینو مینویسم توی اتوبوسیم به سمت یکی از روستاهای سرپل ذهاب داریم میریم.
راستش از همون اولش میخواستم که یه همچین چیزی رو بنویسم، در واقع از همون اولی که نمیخواستم این مسئولیت رو قبول کنم میخواستم از دلایلم بنویسم، ولی بعدش که یکم فکر کردم دیدم که شاید فرصت خوبی باشه برای خیلی چیزا، منم که وقتم خالیه برای همین این مسئولیت خطیر و سخت رو قبول کردم.
خلاصهی اتفاقاتی که تا الان افتاده رو میگم بهتون. اول از همه که مسئول بسیج دانشگاه امیرکبیر بهم زنگ زد و به بهانهی جوونگرایی و این چیزا که هنوز هم نفهمیدمش و امیدوارم بعد اردو بفهمم این مسئولیت رو کرد تو پاچه ام.
بعدش هم تیم شناسایی هم راهی اونجا شد! با تشکر از آقای عباسی و آقای عاقب که رفتن و سعی کردن تا حد خوبی اون جا رو تامین و تضمین کنند. خلاصه اینجوریه که ۲ تا نهاد لشگر ۲۷ — و دانشگاه امام حسین به طور عمده اونجا فعالیت میکنن و خونه و سرویس بهداشتی و آغل میسازن.
ما هم میریم پروژهها، اسکان و غذا رو با — میبندیم و پیش اونها کار خواهیم کرد.
بعد از این داستانا هم امتحانامون شروع شد و من تونستم یه مقداری استراحت کنم! (بله، ایام امتحانات ایام استراحت این جانب است!)
بعدش هم که تموم شد، شروع کردم به جمع کردن تیم (خیلی مهمه، خیلیییی مهمه!!) و لیست کردن کارهایی که داریم و خواهیم داشت. تیممون هم تشکیل شده بود از من، مجتبی، رضا و محمد جواد. خدا روشکر ۲ نفر آخر برای پیش قراولی رفتن و به نظرم بهترین افرادی بودن که انتخاب شدن و با من خیلی مچ بودن. یعنی خلاصه از این نظر من خیالم راحت بود 🙂
وقتی کار ها لیست شد به چند حوزهی عمومی تقسیم میشدن: رسیدن و برگشت اردو، اسکان، تغذیه، خود پروژها، حمل و نقل بچهها تا پروژهها، مصالح، برنامههای فرهنگی توی روستا(که با وضعی که پیشقراول ها تعریف کردن + اتاق فکری که باید چند هفته زودتر تشکیل بشه برای این کار + شناسایی که در این زمینه باید انجام میشد و نشد تصمیم گرفتیم که کلا سمتش نریم!)، برنامههای فرهنگی-تفریحی بچههای اردو تقسیم شدن. خب اسکان و غذا و مصالح که با قرارگاه بود. برای بقیهاش باید برنامهریزی انجام میشد. برای همین بعد امتحانات همه، یه جلسه گذاشتیم و برنامهی زمانی بچهها، تقسیم وظایف، هماهنگیهای حکم و مجوز و یه سری خورده کاری دیگه که الان یادم نمیاد رو انجام دادیم.
وقتی که کار شروع شد، اولین مشکل بزرگ ما هم پیدا شد! قراربود که اتوبوس تا قرارگاه رو خود دانشگاه تقبل کنه و به ما بده ولی در روز روشن برادر عزیزمون ۲ بار زدن زیر قولشون. اول از همه مسئول فرهنگی دانشگاه این لطف رو کردن و به ما اتوبوس ندادن و دفعهی دوم هم که آقای عباسی رفته بود با مغانی و رفقا(!) صحبت کنه ایشون قرار بود به ما کمک کنند که تا ۲ روز مونده به اردو مارو امیدوار نگه داشتن ولی بعدش زدن زیرش! بنابراین اولین مشکل بزگمون شد پول! انقدر پول نداشتیم که حتی یه اتوبوس بگیریم! برای همین من دست به کار شدم برای جمع آوری کمکهای مردمی و مجتبی هم رفت سراغ استادهای دانشکده خودشون. مجتبی موفق شد ۵۰ هزارتومن جمع کنه و جا داره بگم برای دانشکدهی دریا به اون گندگی واقعاً مایهی تاسفه. انشالله پیش بقیه اساتید هم خواهیم رفت و برای اونها هم وقتی به زلزلهزدگان کرمانشاه کمک نکردن طلب هدایت میکنیم. ولی من تونستم با چندین پار پیگیری و کلی دنگ و فنگ دیگه یه پوستر جمع آوری طراحی کنن (در واقع سپردم که طراحی کنن و منم تصحیحش!). مشکل اصلی توی این پروسه نه خود طراحی پوستر بلکه شماره کارتی بود که قرار شد ما اون پایینش بزنیم. من فهمیدم که حساب جهادی روح الله ازین حسابهای مشترکه برای همین کارت نداره و حتی برداشت ازش هم کلی دردسر داره. خلاصه اینکه اگه میخواید برای جای خیریهای حساب باز کنید حواستون به این ریزه کاریها باشه که بعدا گیر یه شماره کارت نیوفتید! آخر سر هم مجبور شدم شماره کارت خودمو بزنم اون تو. راستی آقای بحرینی هم با اون طبع شاعرانهشون و توصیههای خودشون کمک شایانی برای پوستر و کلی چیز دیگه کشید. در واقع میتونم بگم بهترین مشاورهی تلگرامی بود که تاحالا داشتم و بسیار خوب تونستن تجربهی خودشون رو به من منتقل کنند. حالا در ادامه چندتا از جملات قصار ایشون رو نصیبتون خواهم کرد! حالا هرجور که بود این پوستر تموم شد و من هر راهی به ذهنم میرسید برای پخشش امتحان کردم. از فرستادن توی گروههای دانشگاهی و جهادی و خانوادگی گرفته تا التماس این و اون کردن برای پخش کردنش یا گذاشتن تو کانالشون. راستی، پستهای مجازیتون رو بین ۷ تا ۱۱ شب پخش کنید که کلی ویو بخوره! (اینم درس زندگی!!)
برای این اتوبوس که مارو ببره میشه گفت به هرکسی رو انداختیم. از سپاه، دوستان، باباهای دوستان، بسیجهای مختلف ،خیرین متعدد و … هرکسی هم پاس میداد به یکی دیگه! انقدر به این و اون زنگ زدم که هرکی زنگ میزد اول ازش میپرسیدم تو کی هستی که بفهمم باهاش چیو در میون بذارم و کجای کاره!و پس از کلی پیگیری و بالاخره ناحیه بسیج تهران قبول کرد که بخشی از هزینه اتوبوس رفت رو به عهده بگیره وبخشیاش رو ما بدیم ! با اینکه این وضعیت رو تو چند خط توصیف کردم و آخرش رو گفتم ولی انقدر چیز حساس و طولانی بود که تا ۲۴ ساعت قبل از راه افتادنمون هم، اردو رو هوا بود.
روز آخر رو هم تخصیص دادیم به گرفتن حکم و خرید ایناش. … و لعنت بر بروکراسی! که دهنمون رو برای گرفتن بیمهی بچهها و حکم سرویس کرد. هرکسی تو اون ادارهی ناحیه ساز خودشو میزد و باید وضعیت رو برای همه شرح میدادیم که … ولش کن. حکم رو هم گرفتیم و معرفینامه ی پیش قراولهارو برای قرارگاه فکس کردیم که اونا هم داشتن به پیشقراولهامون اعتماد نمیکردن و گفتیم شاید این جوری روحی تازه بر آن ها بدمیم که گویا تاثیر گذار هم بود.
با مجتبی رفتیم حسنآباد و دستکشهای کار رو خریدیم و بعدش هم رفتیم سراغ تغذیهی بچهها و سعی کردیم یه چیز ارزون و شیرین دست و پا کنیم. ولی حالا مگه ساندیس پیدا میشه؟ آخر سر هم بدون ساندیس راهی شدیم. راستی سیب زمینی هم گرفتیم که اونجا بندازیم تو آتیش بچهها عشق کنن :))
داستانی هم داشتیم برای دوربینی که آخر سر گیرمون نیومد. نه تنها هیچ کدوم از بچهها دوربین نداشتن بلکه ناحیه هم دوربین نداشت بهمون بده یا دوربین بسیج دانشکدهها هم اجازه خروج نداشتن. منو بگو که میخواستم یه مستند خفن از توش در بیاد !
آخ آخ … کل این بدبختیا یه طرف، هماهنگ کردن و قطعی کردن لیست کسایی که قراره بیان یه طرف. یعنی جدای از اینکه باید آمار این رو داشته میبودم که کی میاد و کی نمیاد، باید هر سوالی که هر موقع داشتن رو جواب میدادم و همینطور باید هماهنگیهای اینکه کی بیان و کی نیان و چی بیارن و اینا رو هم انجام میدادم. یعنی جوری شد که لیست پیش ثبت نام از ۵۰ نفر به ۳۲ نفر قطعی نهایی رسید و حتی چند لحظه قبل از سوار شدنمون هم کسایی بودن که کنسل کردن ولی ما براشون تدارک دیده بودیم! برای سهولت کار هم شماره تلفن همهی کسایی که پیش ثبت نام کرده بودن رو گرفتم و یه گوگل فرم طراحی کردم و کسایی که اونو پر کرده بودن رو به عنوان ثبت نام قطعی گرفتم مگر اینکه بعدش کنسل کرده باشن. البته چون لینک رو پیامک کردم به دست خیلیا به دلایل مختلف نرسیده بود و مجبور شدم به همه زنگ بزنم که با این حال هم خیلیا اصلا گوشیشون رو جواب هم ندادن! فرم گوگلی که طراحی کرده بودم از چند بخش تشکیل شده بود: اطلاعات مهمی که برای بیمه نیاز بود رو پرسیدم، یه سری اطلاعات در مورد سابقه و حرفهای که بلدن رو پرسیدم و چند تا سوال در مورد برنامههای تفریحی و … هم پرسیدم که جواب بدن، براشون موقعیت اسکان و اونجا و کلا کارهایی که باید بکنن رو تشریح کردم، اطلاعات تماس ضروری و لینک گروه تلگرام و سایلی که بیارن خوبه رو لیست کردم و تو یه بخشی از اون فرم ها نیاز اردو به پول رو براشون شرح دادم و سعی کردم که راه هایی که میتونن کمک جمع کنن رو براشون تشریح کنم.(مثل پخش کردن مجازی پوستر + جمع آوری کمک از مسجد + خانواده و دوستان و آشنایان و … )
پروژکتور هم بردیم که اکران مستند داشته باشیم ولی … بگذریم 🙂
در آخر به هر ترتیبی بود راه افتیادیم …
ابدیت
به این فکر میکنی که بعد این دنیا، ابدیته …
یعنی بهت میگن هر کاری کردی تا الان دیگه تا ابد، خود ابد (بهش فکر کن) تو همونی!
.
.
و بعد تو چشماتو باز میکنی و واقعیت مثل پتک میخوره تو سرت. میبینی که سر مرزداران وایسادیم، صدای اتوبوس و بوق ماشینا، داریم با هم حرف میزنیم …