ناشناسی را نیاز دارم

صدها بار آرزو کرده بودم که ای کاش دامنه‌ی بی‌ربطی خریده بودم و این وب‌نوشت را به آن متصل می‌کردم یا آن بالا زیر آن تیتر نمی‌زدم «وبلاگ شخصی …» و فارغ از هر نگرانی در مورد خودم و افکارم می‌نوشتم.

نگرانی من قضاوت دیگران نیست. نگرانی من ناراحتی دیگران و به تعبیر دقیق‌تر حلال نکردن آن‌ها است. حقیقتش را بخواهید نمی‌توانم آزادانه در مورد کسی که دوستش دارم، رفیقی که به تازگی سیگاری شده، دوست نابغه‌ای که به تازگی افسرده شده، پست‌های دوستی که همواره جوابیه‌ای در آستین برای آن‌ها دارم، مزخرفات روزمره‌ی اطرافیانم ویا انتقادات بدون ملاحظه‌ای که به شرکتم دارم بنویسم.

افکار را یا باید گفت، یا باید نوشت یا باید انقدر نشخوار کرد که در اکوی درون ذهنت تشدید شود و مغزت را پوک کند.

یک روزی این کار را می‌کنم. دیر یا زود …

پ.ن: نام پانوشت را نمی‌شود رها کرد. حقیقتا آن‌را دوست دارم و اولین قدم برای مهاجرت، دل کندن از زیبایی‌های وطن است.

همه

نه آن چیزهایی که قرار است خوب و هیجان‌انگیز باشند به اندازه‌ای که فکر می‌کنی خوبند (مثل کتاب یا انسان خاصی) نه آن چیزهایی که قرار است دردناک باشند آنقدر فاجعه هستند. صرفا خسته‌کننده‌اند. همه از دم خسته می‌کنند آدم را.

پ.ن:
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

من باب جامعیت دین

از طرفی نمی‌تونم قبول کنم که اسلام نظری در مورد سیاست (به طور خاص) و علوم انسانی (به طور عام) ندارد، چراکه احکام با جزییات زیادی در مورد مسائل سیاسی-اقتصادی-اجتماعی دارد، مانند زکات و ولایت و نماز جمعه و … و اگر دینی با این جزییات دارای احکامی سفت و سخت است و از طرفی ادعای کامل بودن دین به معنی برنامه‌ای برای زندگی دارد، چگونه یک ایدئولوژی-تئولوژی نیست.

و از طرفی هم نمی‌توانم قبول کنم که تا الان پایه‌های ایدئولوژیکی این دین را نفهمیده‌ایم و اگر چیزی هست، پس کجاست و چرا کسی تا الان آن را تبیین نکرده است. چرا هنوز دور خودمان می‌چرخیم و هنوز حرفی برای گفتن نداریم؟ واقعا نسبت اسلام با علوم جدید انسانی چیست؟ این حیرانی، شک در دل ادم می‌اندازد.

پ.ن: گویند شریعتی از سردمداران این ادعای ایدئولوژی بودن اسلام بود.

بررسی امکان تحقق هوش مصنوعی

یه تحقیق مختصری انجام دادم در مورد امکان تحقق هوش مصنوعی، که در واقع برای درس اندیشه اسلامی یکم بود. هم برای بایگانی و هم برای افراد علاقه‌مند می‌ذارمش اینجا

ادامه خواندن بررسی امکان تحقق هوش مصنوعی

Das Gestell

هایدگر مى گوید که ماهیت تکنولوژى Gestell (گشتل) است؛ گشتل به معنى جمع آورى، قالب بندى، ذخیره سازى و منبع به حساب آوردن همه چیز در راه تولید است که بر طبق آن، دنیا مجموعه اى از کالاها و یا ذخیره اى از اسباب و منابع براى تولید و مصرف به حساب مى آید؛ فعالیت گسترده اى که مقصد نهایى ندارد. دراین میان حتى خود انسان هم به صورت یک منبع ذخیره در مى آید، خطر بزرگى که بشر را تهدید مى کند. براى مثال: در علم مدیریت در تمام دوره هاى تحصیلیش (کارشناسى، ارشد و دکترى) واحد درسى به نام رفتار سازمانى (Organizational Behavior) وجود دارد، که در آن بر روى رفتار انسان ها براى بهبود کارکرد و بالا بردن بهره ورى سازمان ها مطالعه مى شود، و البته عامل انسانى اساسا به عنوان مؤلفه اى براى بهبود کارایى سازمان در نظر گرفته شده است، در تمام سازمان ها چه از نوع بزرگش و چه از نوع کوچک و خانوادگیش، بخشى به نام منابع انسانى (Human resource) وجود دارد که در آن عملا انسان را به عنوان منبعى براى تحقق اهداف سازمانى در نظر گرفته اند.

شایان طالع

سطحی‌نگری به هنر

واقعاً برام سواله که چرا مردم آنقدر نگاه سطحی و بی‌بصیرت به آثار هنری دارن.
یه اثر هنری رو میشه قضاوت کرد. هم از نظر فرم و هم از نظر محتوا. نقد از نظر فرم که مشخص‌تر از مورد دیگر است. این نقد یک کار تکنیکال، ابطال‌پذیر و برای اهل فن هست و بسته به مدیوم تغییر میکنه. خیلی وارد این بخش نمی‌شم. اما از نظر محتوا به طور کلی میشه یک اثر هنری رو در راستای اعتلای فرهنگ ویا در ضدفرهنگ دونست. اثر ضدفرهنگ یعنی در راستای نابودی یا برعکس کردن آرمان‌ها و معیارهای یک جامعه تاثیر می‌ذاره. ( که اصولاً فرهنگ رو نمیشه از جامعه جدا کرد. فرض رو هم بر این بگیرید که داریم از فرهنگ مثبت و سازنده صحبت می‌کنیم. یعنی فرهنگ خوب، درست، مثبت … )
بنابراین خیلی ساده‌انگاریه که یک اثر هنری رو دوست داشت یا مثبت ارزیابی‌اش کرد یا برچسب «خوب» رو بهش زد صرفا چون «قشنگه». تا زمانی که هنر زیر تیغ جراحی هنرمندان و فرهنگیان نمی‌شه به همین راحتی نقدش کرد.
و اما نماد. خیلی علاقه به طرح مباحث هنرشناسانه ندارم و تخصصی هم ندارم ولی همین‌قدر مطمئنم که اثر هنری سرشار از نماده. توصیفات، تشبیهات و احساسات که پایه‌های یک اثر هنری هستند وابسته به نمادند. بنابراین نمی‌توان اثر هنری را نقد کرد و حرفی از نماد نیاورد. نماد هم بنابر تعریف وابسته به تاریخچه‌ای است. پس چجوری میشه تاریخچه نماد رو ندید و خیلی ساده‌لوحانه نمادهای دخیل در یک هنر رو فارغ از کلیشه‌ها تفسیر کرد. (بله، نمادهایی هستند که بدون وابستگی به کلیشه خلق می‌شوند. و اتفاقاً این خلق، یکی از هنرهای هنرمند است. اما اینجا بحث من در مورد نمادهایی هستند که از آن‌ها به صورت کلاسیک استفاده می‌شوند.)
واقعاً برام سواله که چرا مردم آنقدر نگاه سطحی و بی‌بصیرت به آثار هنری دارن. چقدر با بی‌مبالاتی اثر هنری را گذرا و بدون دانش دوست می‌دارند و آن را منتشر می‌کنند که در این صورت، این افراد مقصر اثر ضدفرهنگی آن خواهند بود.
پ.ن: بحث در این باره بسیار است. گزاره‌های من می‌توانند غلط یا ناقص باشند. من فیلسوف هنر نیستم. هدفم همان انتقال نگرانی‌ای بود که در بند آخر گفتم.

انتخاب جبری

می‌فرماد:

نمی‌گم که اختیاری وجود نداره. نه … ولی میگم مرده‌شور این اختیار رو ببرن. وقتی می‌گم زندگی (یا به تعبیر مضحکی، کائنات) داره بازی‌مون می‌ده منظورم اینکه جلوت چندتا راه می‌ذاره و هزینه‌ی اون راهی که دوست داشتنی نیست رو کم می‌کنه و بقیه‌ی راه‌هارو بسیار سخت و پرهزینه می‌کنه. یعنی بازی رو اینجوری می‌چینه و میگه حالا نوبت توئه. که تو خودت راهی رو «انتخاب» کنی که اون می‌خواد.
آره… تو همین الان هم می‌تونی از همه چی بگذری و یه کوله ببندی و دلتو بزنی به دریا و با نشون دادن انگشت وسطت به همه‌ی این قواعد و این روزمرگی، مرزها رو بشکنی و اون کاری رو بکنی که دلت می‌خواد ولی … آیا واقعا تو این‌کارو می‌کنی؟
اونایی که می‌تونن خیلی قوی‌ان. اونان که تغییر رو بوجود میارن. به قول راسکلینکف اونا جنایت می‌کنن. اونا تاثیر می‌ذارن. ولی تو از اونا نیستی! تو باید مکافات بکشی. تو توی دسته‌ی معمولی‌هایی، همون‌هایی که «هیچی براشون عوض نمی‌شه». که خب خیلی هم تقصیر خودشون نیست.
این زندگی سگی که ما داریم می‌کنیم، خودش یه دور بازنده‌کننده است. نمی‌تونی توش برنده بشی. ساخته نشده که برنده بشی. باید بزنی زیر میز.
متاسفانه راه دیگه‌ای نداره …

پ.ن: شاید درست می‌فرماد!

هیچی عوض نمی‌شه

یک وضعیتی هست به نام «هیچی عوض نمی‌شه»
خیلی شبیه جبرگراییه ولی یه کم فرق می‌کنه. شما می‌تونید معتقد باشید که اختیار وجود داره، در تصمیم گیری بین گزینه‌هاتون آزاد هستید و می‌دونید که اگه فلان کار رو بکنید، حتما وضع زندگی‌تون عوض می‌شه ولی شما این کار رو نمی‌کنید. چون باور دارید که نمی‌تونید، باور دارید که «هیچی عوض نمی‌شه». فاصله‌ی زیادی هست بین دانستن و باور داشتن.
وضعیت «هیچی عوض نمی‌شه» یک آفته. یک آفتی که می‌زنه همه‌چی رو از بین می‌بره. می‌شینه روی برگ زندگی‌تون و نمی‌ذاره که نفس بکشه. میوه‌ی امید رو می‌خوره. حتی امید رو به یأس هم تبدیل نمی‌کنه. جاش هیچی نمی‌ذاره. یه بی‌حسی عمیق.
وضعیت «هیچی عوض نمی‌شه» یه سیاه چاله است. همه چی رو توی خودش می‌کشه و هیچی نمی‌تونه ازش فرار کنه. هرچی بیشتر می‌مونه، احساسات بیشتری توش فرو می‌رن و اون چاق‌تر و سنگین‌تر و بزرگ‌تر می‌شه. با این تفاوت که سیاه‌چاله یه زمانی توی خودش فرو می‌ریزه ولی «هیچی عوض نمی‌شه» فقط بزرگ‌تر میشه. اگه هم بخواد فرو بریزه زمانیه که همه‌چی رو خورده. کسی که دچار این وضعیته تو خوش فرو می‌ریزه، نه اون سیاه‌چاله.
«هیچی عوض نمی‌شه» احساسات شما رو تبدیل می‌کنه به شهوت. دیگه نسبت به هیچ چیزی شوق به وجود نمیاد. اگه چیزی رو بخواید برای اینکه اسب شهوت رو رام کنید. نه اینکه لذت بخش بشه. فقط می‌خواید که دیگه شیهه نکشه که یه کم آرامش داشته باشید. یه آرامش بدون احساس …
«هیچی عوض نمی‌شه» یه بن بسته. آدما زیادی توش گیر کردن و اونجا موندن. انگار نه انگار که راه دیگه‌ای هست. اون ته می‌شینن و به دیوار ته جاده نگاه می‌کنن. فقط نگاه می‌کنن چون هیچ احساسی به آدم نمی‌ده.
«هیچی عوض نمی‌شه» یه قفله که کلید نداره. یه قفله که نه می‌ذاره چیزی فرار کنه و نه می‌ذاره چیزی بیاد تو.
پ.ن: تکرار زیاد کردم. چون «هیچی عوض نمی‌شه» ساده است. یه وضعیت که خودش رو بازتولید می‌کنه.

خستگی

خسته ام. از همیشه خسته تر؟ نمیدانم. به نظرم خستگی درجه‌بندی ندارد. بیشتر صفر و یکی‌ست. یا خسته هستی یا نیستی. به موفقیت و شکست هم چندان وابسته نیست. ممکن است در حضیض شکست و ذلت باشی ولی خسته نباشی، ممکن هم هست که روی قله خستگی زیادی در وجودت باشد. خستگی لزوما بد یا خوب نیست. نشانه‌ی تلاش فراوان برای رسیدن به موفقیت هم نیست. خستگی یک وضعیت روانی پایدار است. سخت پیدا بشود کسی که بین خسته بودن و نبودن در نوسان باشد. یکی از این دوتاست معمولا. خسته شدن خیلی پیچیده هم نیست. بعضی وقتها با یک تب ایجاد می شود. یا رفتن کسی که دوستش داری. آدم سابق نمی شوی و خسته می شوی. شاید نتوانی در لحظه ی اول خودت را حتی جمع و جور کنی. اما دیر و زود درست می شود. بعد دیگر تو می‌مانی و یک نگاه بدون عمق. چشمانی بدون درخشش. دیدنت خسته می‌شود.
حالا کجا را نگاه کنیم؟
مگر فرقی هم می کند؟
یکنواخت می‌شود دنیا و مافیها. بعد به این‌در‌آن در می‌زنی که از این وضع خارج شود. فایده ندارد. یکسری مواد مخدر می‌کشند. فایده ندارد. بعضی به الکل روی می‌آورند. افاقه نمی‌کند. عده ای زنبارگی پیشه می‌کنند و ناکام خواهند ماند. برای حل معضل خستگی باید خوابید. خیلی هم باید خوابید. یک خواب ابدی طولانی. از ابد طولانی‌تر داریم؟ نمیدانم. اما میدانم خستگی چاره‌ی دیگری ندارد.

من