بسم الله الرحمن الرحیم
امروز بالاخره مینیمم ترین وسایل هم جور شد و سر ما هم خالی شد و تونستیم بریم سرکشی دوستان! رضا همچین اون چفیهاش رو انداخته بود و هرجا میرفتیم پیش بچهها میگفت: خب کم و کسری ندارید؟ بچهها هم میگفتم چرا مثلا سیمان و گچ و اینا، رضا هم میگفت: باشه باشه و بعدا دوباره سوار ماشین میشد تا پروژهی بعدی :)) خلاصه اینکه به قول خودش خیلی فاز «همراه با مردم، همگام با مسئولین» و گرفته بود!
وضع روستاها هم افتضاح بود. اولاً اینکه کلی سگ بود که به هر آدم غریبه و آشنایی پارس میکردند و حکایت این سگها حکایت طولانی هستش. مخصوصا وقتی سرحالن و تو سوار ماشین یا موتوری همچین میدون دنبالت انگار تو غذاشونی. به غایت هم موجوداتی ترسو هستن. میشه گفت هرکی سوار موتور میشه یه چوب هم میگیره دستش که سگ میاد دنبالش بزنه تو هرکوچهی روستا هم یه تلی از آجر و خاک هست. میگن: «اینا همون خونههان که خراب شدن. با بولدوزر خاک هاشو جمع کردن شده این!» تقریبا همه تو کانکس و چادر زندگی میکنن.
نمیخوام قضاوت کنما (شایدم اصلا به خاطر روز جمعه بودنش بود) ولی واقعا مردهای اینجا همت ندارن. جمع شده بودن دور یه زمینی که معلوم نبود چیه داشتن گل میگفتن گل میشنفتن!
وقتی داشتیم از پروژهها برمیگشتیم آقا صفری رو در آغوش سعید قاسمی یافتیم :)) (عزیز دله!!)
شب هم هیئت مشتی گرفتیم (دوباره) و طی یک سوپرایز، پرچم حرم امام حسین ع رو آوردن و …
اخ اخ شام اصلا یه چیزی بود :)) چرخ شدهی بادمجون و سویا و لوبیا و مقدار حجیمی رب!! برای اولین بار شام اضافه آوردیم! فکر کنم فرماندهی هم شام اضافه آورده بود :))