خسته ام. از همیشه خسته تر؟ نمیدانم. به نظرم خستگی درجهبندی ندارد. بیشتر صفر و یکیست. یا خسته هستی یا نیستی. به موفقیت و شکست هم چندان وابسته نیست. ممکن است در حضیض شکست و ذلت باشی ولی خسته نباشی، ممکن هم هست که روی قله خستگی زیادی در وجودت باشد. خستگی لزوما بد یا خوب نیست. نشانهی تلاش فراوان برای رسیدن به موفقیت هم نیست. خستگی یک وضعیت روانی پایدار است. سخت پیدا بشود کسی که بین خسته بودن و نبودن در نوسان باشد. یکی از این دوتاست معمولا. خسته شدن خیلی پیچیده هم نیست. بعضی وقتها با یک تب ایجاد می شود. یا رفتن کسی که دوستش داری. آدم سابق نمی شوی و خسته می شوی. شاید نتوانی در لحظه ی اول خودت را حتی جمع و جور کنی. اما دیر و زود درست می شود. بعد دیگر تو میمانی و یک نگاه بدون عمق. چشمانی بدون درخشش. دیدنت خسته میشود.
حالا کجا را نگاه کنیم؟
مگر فرقی هم می کند؟
یکنواخت میشود دنیا و مافیها. بعد به ایندرآن در میزنی که از این وضع خارج شود. فایده ندارد. یکسری مواد مخدر میکشند. فایده ندارد. بعضی به الکل روی میآورند. افاقه نمیکند. عده ای زنبارگی پیشه میکنند و ناکام خواهند ماند. برای حل معضل خستگی باید خوابید. خیلی هم باید خوابید. یک خواب ابدی طولانی. از ابد طولانیتر داریم؟ نمیدانم. اما میدانم خستگی چارهی دیگری ندارد.