نگاهی به روانکاوی، فلسفه در برابر علم

۱. طبق تجربیات، خوانده‌ها و شنیده‌های خودم، نگاهی که به روانکاوی وجود داره و در طول تاریخ هم عوض شده رو می‌تونم به دو جریان اصلی علمی و فلسفی تقسیم کنم. نگاه علمی سعی در آزمایش، اندازه‌گیری و مشاهده‌ی مغز انسان دارد و نگاه فلسفی سعی در توصیف، دیالکت و درک عمیق روان آدمی دارد.

۲. همینکه نگاه فروید، راهی که او آغاز کرد و گفتمانی که اون ایجاد کرد محل مناقشه‌ی کلاسیک‌ترین بحث‌های فلسفه‌ی علم است گواهی بر این ادعا است که مبحث روانشناسی/روانکاوی همواره فیلی بوده که در تاریکی هر مکتبی سعی در احصا آن داشته.

۳. تا قبل از ظهور و بروز جدی علوم عصبی و شناختی (نوروساینس و کاگنتیوساینس) که به زمانی حدود دهه‌ی ۹۰ میلادی باز می‌گردد، شناخت ذهن و مغز انسان کار فلاسفه و علوم انسانی‌ها بوده، مگر آنکه مغز به عنوان سوبژه و عامل خارجی نیاز به درمان به دست جراحان داشته باشد (که این مورد هم تا همین دهه‌ی اخیر کاری بسیار ناشناخته، پر ریسک و غریب بوده).

۴. علوم شناختی و عصبی بیشتر سعی در توجیه انسان به عنوان یک حیوان ناطق، میوه‌ی فرگشت طبیعت و (بسیار محتاطانه) یک موجودِ جبری دارد در حالی که در حیطه‌ی فلسفه سوال‌های اساسی مربوط به انسان و طبیعت حول اختیار، کمال و خودآگاهی طرح می‌شود.

۵. محل تلاقی این دو حیطه، تولید کننده‌ی نقشه‌ی راه برای مقاصد جلوتر هر دو حوزه در شناخت انسان است. زمانی که ایگو و سوپرایگو متناظر به یک محل از مغز می‌شود که گویا در زمان خودفریبی ویا دروغ‌گویی در مغز انسان فعال می‌شود برای هر دو طیف این سوال را ایجاد می‌کند که انسان بدون آن تکه‌ی فیزیکی از نورون‌ها چه بود؟ این عصب‌ها کی ساخته شدند؟ آیا انسان محدود به بخشی از ذهن فیزیکی خویش است؟ دقیقا مختصات عصب‌های ایجاد کننده‌ی حس اختیار در کجا قرار دارد؟ آیا با تغییر مغزم، «من» به عنوان تنها عامل یقینی وجود (فکر می‌کنم پس هستم) تغییر خواهد کرد؟ با این اوصاف، وجود مقدم بر ماهیت است؟ این هوش مصنوعی دقیقا چیست؟ ۰ و ۱ است؟ می‌تواند به خودآگاهی برسد؟

۶. نگاه علمی به انسان ماحصلش را کتاب‌ها و مقالاتی می‌کند برای کنترل، پیش‌بینی و توضیح رفتارهای انسان. علم انسان را هم کنترل خواهد کرد ( برای که؟ نمی‌دانم). و اما فلسفه چطور؟ دغدغه‌ فلسفه نه توجیه انسان است و نه توضیح آن، فهم انسان است. فلسفه دری است رو به جنگلی که به جای هر درخت سوال دارد. چرا فلسفیدن متعالی ترین کار در نزد بزرگان بوده و هست؟ دقیقا نمی‌دانم، ولی هر چه که هست، شیرینی‌ای دارد که قابل وصف نیست. هزاران سال فلسفیدن ما را به کجا کشانده است؟‌ آیا مانیتوری که از پشت آن این نوشته را می‌خوانید ماحصل فلسفه است؟

۷. سرعت رشد نظرها و گفتمان‌ها در فلسفه بسیار بیشتر از سرعت لازم برای آزمایش آن‌هاست. اساسا خیلی از دیدگاه‌ها را نمی‌توان آزمایش کرد. با دستگیره‌ی علم نمی‌توان درهای آسمان‌ها را باز کرد. بررسی رفتار انسان نیازمند کاری دقیق، طولانی و فراتر از چند ساینتیست است.

۸. اگر پیش یک متخصص بروید و بگویید ناامیدم چه انتظاری دارید؟ انتظار دارید برایتان قرص تجویز کند؟ انتظار دارید بگوید این ناامیدی ریشه در کودکی تو دارد؟ انتظار دارید بهتان توصیه کند شبکه‌های اجتماعی را پاک کنید؟ انتظار دارید قانونی تصویب کند که رفاه اقتصادی شما را تامین کند؟ انتظار دارید چیزی نگوید و بگذارد شما هرچه دل تنگتان است بگویید؟ دقیقا ما از خودمان چه می‌خواهیم؟

۹. با همه‌ی این اوصاف آیا باید بازگشت به فلسفه‌ی سنتی؟ آیا باید فلاسفه را دور انداخت و طریقت علم‌گرایی در پیش گرفت؟
به نظر من فلاسفه‌ی متأخر و فرزانگانی در آینده‌ای نه چندان دور ظهور خواهند کرد، زیر بغل خود کتب تاریخ فلسفه‌ی کاپل‌استون را همراه دارند و در جیب خود ایبوکی با هزاران مقاله‌ی علمی پیشرو در علوم مغز. دنیا تغییر کرده است، آدم‌ها و فیلسوفان عوض خواهند شد و مغز انسان نیز به تبع، ابزاری قدرتمندتر و حقیرتر برای انسان خواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.