روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم بی هدف سقف رو نگاه میکردم. «تق تق» در زد و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه شتاب زده اومد تو. گفت : تو هم همون حسی رو داری که من دارم؟
متعجبانه جواب دادم: یعنی تو هم دلت لواشک میخواد؟
گفت: نه نه نه … منظورم اینکه تو هم حس میکنی هیچ چیزی عوض نشده؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم : چه اهمیتی داره؟
سرشو با دستاش گرفت: اووووف … میدونی چقدر منتظر این زمان بودم؟ انتظار داشتم وقتی به این نقطه میرسم خیلی چیزا عوض شه! ولی هنوز هم هیچی عوض نشده … هنوز هم تو لم میدی و به سقف خیره میشی! هنوز هم حس نداری پاشی اون کتاب رو شروع کنی به خوندن … منم که هنوز پرواز یاد نگرفتم!! منم هنوز تو خیابونا پرسه میزنم و وقت هدر میدم. انتظار داشتم این چیزا عوض شه.
یه کم مکث کرد.انگار داشت چیزی رو مرور میکرد. بعد ادامه داد: من همه ی راه ها رو امتحان کردم. من از درخت پریدم پایین … زور زدم بال در بیارم … سعی کردم با فوت کردن بپرم … رفتم با پرنده ها زندگی کردم. ماه پیش کتاب های برادران رایت رو خوندم. حتی با یه پنگوئن در مورد حس اینکه نمیتونه پرواز کنه صحبت کردم. طفلکی اونم مثل من بود 🙁 ولی اینا هیچ تاثیری نداشت. تنها امیدم اژدهایی هست که یکی از دوستام داره. اگه اون هم نتونه کمکم کنه دیگه نمیدونم چی کار کنم…
هنوز داشتم سقفو نگاه میکردم. چند ثانیه سکوت شد!
-این هفته امتحان دارم … باید پاشم برم بخونم ولی حسش نیست!
-وقتی هنوز نمیدونی چطور پرواز کنی ، درس به چه دردی میخوره؟ … دیدی بهت گفتم هیچی عوض نشده!