۱. نیکتا ازم پرسید: تو توی سوگی؟
یادم اومد مادر خودش رو ۲ سال پیش از دست داده. راستش خجالت کشیدم پیش همچین آدمی بگم آره.
گفتم: یعنی کسی نزدیکم فوت کرده باشه؟ نه.
دروغ گفتم. یه ماه پیش همه برای من مردن. از حرفم پشیمون شدم.
۲. روزا بین ساختمونا راه میرم و شبها بین کابوسهام چرخ میزنم. هنوز یه کم گیجم. عرفانه گفت طبیعیه. نمیدونم دقیقا منظورش کابوسهام بود یا گیج بودنم.
۳. اینکه بدونی آدمهای دورت تجربه مشابه تو رو داشتن و وقتی حرف میزنن کلمه به کلمه چیزی که میگن همونی هست که تو الان داری میگذرونی، خیلی دلگرم کننده است. ولی «چرا هیچکس از بغض فروخفته در گلو فریاد نمیزند؟» چرا همه یه جوری دارن زندگی میکنن که انگار طبیعیه؟ انگار هیچی نشده. چرا هیچکس داد نمیزنه که «همه مردن»؟ نکنه فقط من مردم؟
۴. روانکاوم ازم پرسید چرا از کسی کمک نمیگیری؟ بهش گفتم به نظر من یه آدم قوی باید مستقل باشه. جملهام که تموم شد فهمیدم چقدر ایده احمقانیهایه. در هر صورت فرقی نمیکنه. من قوی نیستم. ( تو ذهنم این موزیک میپیچه: بگذار برایت کسی باشم… که فریاد میزند هیچکس نیست!)
۵. حسین از ده هزار و پانصد و چهل و یک کیلومتر اون طرف تر ازم پرسید اوضاع چطوره؟ گفتم: زیبایی بصری، هوای شمال، همهچی به راه، درس تخمی. درمورد درس پرسید و بعدش شروع کردیم بحث فنی کردن. دلم لک زده برای بحث فنی کردن با حسین و کیهان. بشینیم تو حیاط شرکت، کیهان سیگار روشن کنه، حسین یه مسئلهی زیرساختی رو مطرح کنه و من شروع کنم بافتن. یادمه یه بار در مورد اینکه NAT نمیتونه سلسله مراتب داشته باشه کلی حرف زدیم. سه تایی به این نتیجه رسیدیم که ایدهی مسخریه. با خودمون فکر کردیم مگه میشه انقدر احمقانه باشه؟ دیروز لابهلای ریسرچم فهمیدم که واقعا هست. این پرونده هم بسته شد. ولی … دلم لک زده برای بحث فنی کردن با حسین و کیهان.