– ببین به مشکلات و غر های چند وقت اخیر خودم که فکر میکنم، حتی به فلسفیترین و پیچیدهترینشون، میبینیم که همشون یا از سر شکم بوده یا زیر شکم یا یک عقده بچهگانه!
– یه کتابه بود ، یارو یه صفحه کلی نوشته بود از دغدغه هاش و اینکه چقدر احساس کم بودن میکنه و دلش میخواد عظمت هستی رو فتح کنه و اینا ، بعد آخرش یه جمله به این مضمون نوشته بود: « ذهن آدم با این همه دردهای متعالی، اینهمه آرزوهای بلند، این همه سر و صدا، با خوردن یه نیمرو میتونه آروم بگیره. »
– اینکه خب وقتی یه نفر ازت میپرسه که چته (از تو میپرسه منظور خودمم) خیلی دوست دارم پشت این نقاب بهانههای فلسفی و پیچیده و مثلا متعالی قایم بشم ولی اینکه من این نکته رو میدونم یه جورایی مایهی خجالت و سر خوردگیه. به هر حال همین که آدم با خودش رو راست باشه یه قدم به جلوئه!
– حتی اگه بگی چته، بازم حس شرم و خجالت خودت از بین نمیره. پیش خودت، همیشه یه بچه ی غرغرو ی کم طاقت و ناتوان و دروغگویی.
پ.ن: هرچند ترجیح میدادم از بین میرفتم ولی چون دکمه اش دست من نیست پس سخت نمیگیرم، همین فرمون بریم جلو شاید فرجی شد