حس میکنم دنیای اطرافم با سرعت بیشتری از من تغییر کرده است. هی فکر میکنم من کجا را اشتباه کردم و هیچی به ذهنم نمیرسد. وقتی اینجوری میشود یعنی تو تغییر را نفهمیدی و این اعتراف تلخیست. آدمهای دورتان عوض میشوند، دیگر روشهای قبلی کار نمیکنند و تو میمانی و یک مشت سوال که جوابی ندارند.
وقتی حرف میزنند نمیفهمید چی میگویند. هی میگویی «چی؟ ببخشید؟ دوباره تکرارش میکنید؟ از اول توضیح میدهید؟» بعد ادامه میدهی «ببین من دوستت دارم ولی نمیفهمم تو چرا دوستم نداری!» و اینجاست که حقیقت تف میشود تو صورتت.
«من کجا را اشتباه کردم؟» همیشه این سوال را از خودم میپرسم. هر دقیقه… ولی نه برای اینکه از شکست پلی بسازم به سوی حقیقت یا همچین چرندی. نه میخواهم ببینم میتوانم خودم را سرزنش کنم یا نه؟ چون سرزنش کردن خودت حکم آن شلاقی را دارد که به خودت میزنی تا تسکین پیدا کنی. تا حالا امتحانش کردهاید؟ با یه شمع شروع کنید. روشنش کنید و بگذارید پارافین مذابش بریزد رو پوستتان. اصلا یادتان میرود که چرا شمع را روشن کردید.
کجای این هذیان گفتن بودم؟ آهان! گذشته… در مورد این موجود چرکین داشتم میگفتم. نه بگذارید به گِل تشبیهش کنم. باید برای اینکه گنج را پیدا کنید شروع کنید به بیل زدن و خودتان را کثیف و لجنی کنید. در آخر هم شاید چیزی پیدا نکنید ولی مهم نیست. مهم این است که کار دیگری نمیتوانید بکنید.
