۱. طبق تجربیات، خواندهها و شنیدههای خودم، نگاهی که به روانکاوی وجود داره و در طول تاریخ هم عوض شده رو میتونم به دو جریان اصلی علمی و فلسفی تقسیم کنم. نگاه علمی سعی در آزمایش، اندازهگیری و مشاهدهی مغز انسان دارد و نگاه فلسفی سعی در توصیف، دیالکت و درک عمیق روان آدمی دارد.
ادامه خواندن نگاهی به روانکاوی، فلسفه در برابر علممبهم، سرد، نمور، سیاهچالهوار
۱. قریب به صد پست از این وبلاگ را پاک کردم. چرا؟ دقیقا نمیدانم.
۲. ۳ ماه از پایان رابطهام با عزیزترین کسم میگذرد. حاصل؟ هیچوقت برای یک زخم پایانی نیست.
۳. ۳۸۰ روز از شروع افسردگیم میگذرد. تمام شد؟ خوشحالی همواره بزرگترین فریب برای من بوده.
۴. امروز زیر پست آدمی که زمانی برایم مهم بود نوشتم: بعد از خلاصی همیشه آدم با خود میگوید که چقدر راحت میتوانستم از آن وضعیت خارج شوم و چرا زودتر نکردم؟ این سو گیری باعث میشود یادمان برود چقدر تو وضعیت مبهم، تاریک، سرد، نمور، گیج کننده، ناراحت کننده، سیاهچالهوار و عمیقی به سر میبردیم.
۵. از گفتنها خلاصی نیست.
The stages of LIFE
چهارسال اخیر، شاید بزرگترین دستاورد زندگیم این بوده که بفهمم نه تنها آدمای دیگه با من متفاوت هستند، بلکه این متفاوت بودنه اوکیه و اصلا برای اونا، اونجوری بودن بهترینه. شاید بدیهی به نظر بیاد ولی وقتی عمیقاً این رو میفهمید، تازه حس میکنید بالغ شدید و یک قدم بزرگتر شدید. هر چی بیشتر به این باور برسید و باهاش کنار بیاید بزرگتر میشید.
پ.ن: خوندن کتاب داستان و دیدن فیلم به خاطر همین «تجربهی دگری» که در اختیار من میذاره برام لذت بخشه. یکی دیگه باش برای لحظاتی و زندگی رو اونجوری که اون میبینه قبول کن!!!
نسا ۲۸
– ببین به مشکلات و غر های چند وقت اخیر خودم که فکر میکنم، حتی به فلسفیترین و پیچیدهترینشون، میبینیم که همشون یا از سر شکم بوده یا زیر شکم یا یک عقده بچهگانه!
– یه کتابه بود ، یارو یه صفحه کلی نوشته بود از دغدغه هاش و اینکه چقدر احساس کم بودن میکنه و دلش میخواد عظمت هستی رو فتح کنه و اینا ، بعد آخرش یه جمله به این مضمون نوشته بود: « ذهن آدم با این همه دردهای متعالی، اینهمه آرزوهای بلند، این همه سر و صدا، با خوردن یه نیمرو میتونه آروم بگیره. »
– اینکه خب وقتی یه نفر ازت میپرسه که چته (از تو میپرسه منظور خودمم) خیلی دوست دارم پشت این نقاب بهانههای فلسفی و پیچیده و مثلا متعالی قایم بشم ولی اینکه من این نکته رو میدونم یه جورایی مایهی خجالت و سر خوردگیه. به هر حال همین که آدم با خودش رو راست باشه یه قدم به جلوئه!
– حتی اگه بگی چته، بازم حس شرم و خجالت خودت از بین نمیره. پیش خودت، همیشه یه بچه ی غرغرو ی کم طاقت و ناتوان و دروغگویی.
پ.ن: هرچند ترجیح میدادم از بین میرفتم ولی چون دکمه اش دست من نیست پس سخت نمیگیرم، همین فرمون بریم جلو شاید فرجی شد
Der Wanderer über dem Nebelmeer
حس میکنم دنیای اطرافم با سرعت بیشتری از من تغییر کرده است. هی فکر میکنم من کجا را اشتباه کردم و هیچی به ذهنم نمیرسد. وقتی اینجوری میشود یعنی تو تغییر را نفهمیدی و این اعتراف تلخیست. آدمهای دورتان عوض میشوند، دیگر روشهای قبلی کار نمیکنند و تو میمانی و یک مشت سوال که جوابی ندارند.
وقتی حرف میزنند نمیفهمید چی میگویند. هی میگویی «چی؟ ببخشید؟ دوباره تکرارش میکنید؟ از اول توضیح میدهید؟» بعد ادامه میدهی «ببین من دوستت دارم ولی نمیفهمم تو چرا دوستم نداری!» و اینجاست که حقیقت تف میشود تو صورتت.
«من کجا را اشتباه کردم؟» همیشه این سوال را از خودم میپرسم. هر دقیقه… ولی نه برای اینکه از شکست پلی بسازم به سوی حقیقت یا همچین چرندی. نه میخواهم ببینم میتوانم خودم را سرزنش کنم یا نه؟ چون سرزنش کردن خودت حکم آن شلاقی را دارد که به خودت میزنی تا تسکین پیدا کنی. تا حالا امتحانش کردهاید؟ با یه شمع شروع کنید. روشنش کنید و بگذارید پارافین مذابش بریزد رو پوستتان. اصلا یادتان میرود که چرا شمع را روشن کردید.
کجای این هذیان گفتن بودم؟ آهان! گذشته… در مورد این موجود چرکین داشتم میگفتم. نه بگذارید به گِل تشبیهش کنم. باید برای اینکه گنج را پیدا کنید شروع کنید به بیل زدن و خودتان را کثیف و لجنی کنید. در آخر هم شاید چیزی پیدا نکنید ولی مهم نیست. مهم این است که کار دیگری نمیتوانید بکنید.
بدرقه
۱. گفت: میبینی عرفان؟ عجب وضع مسخرهایه؟ همین جمعه بود که شیرینی عروسیش رو خوردیم و الان دارم حلواش رو میخورم…
۲. سخنگوی فرودگاه امام خمینی (ره) گفت: هواپیمای اوکراینی که صبح امروز تهران را به مقصد کیف در اوکراین ترک میکرد حوالی شهر جدید پرند در استان تهران به دلیل حادثه آتش سوزی دچار نقص فنی شد و سقوط کرد. بوئینگ ٧٣٧ هواپیمایی اوکراین ۱۶۰ مسافر و ۹ خدمه پرواز داشت که جان خود را در این حادثه از دست دادند.
۳. داشتیم به حملهی آمریکا میخندیدیم که یهو زل زد به تلفن و شوکه شد. پیام رو بهم نشون داد: «برادر علیرضا تو اون هواپیمایی بوده که سقوط کرده. گفت چند روز نمیاد.» اعصابش به هم ریخت. هی با خودش میگفت: «من هی به علیرضا میگفتم که نرو پیش داداشت بیا بریم بچرخیم. یه ماه دیدیش امشب رو بیخیال شو. ولی علیرضا میگفت نه برای بدرقه باید برم.»
۴. هیچوقت انقدر نزدیک مرگ عزیزان رو در سانحهی به این بزرگی حس نکرده بودم. همیشه اینگونه افراد برام اعدادی بودن که مجری خبرگو بدون احساس اونها رو اعلام میکرد.
۵. میگفت اکثر مسافرها دانشجو بودن. بلیت هواپیما مقصدش کانادا بود. به نسبت بلیتهای دیگه هم ارزونتر بود برای همین اکثرا دانشجوهای مهاحرت کرده خریده بودنش. دانشجوها بعد تعطبلات کریسمس داشتن برمیگشتن که درس رو ادامه بدن. ولی…
۶. میبینی؟ عجب دنیای مسخرهایه…
ریشه
میای میشینی پای این صحبت بابابزرگا و قدیمیا که از خاطراتشون میگن، یهو میبینی پرت میشی پنجاه شصت سال پیش، تو دنیای اونا نفس میکشی میخندی گریه میکنی، بعد دوباره برمیگردی امروز و اینجا میبینی همه زیر خاکن…
واقعاً چیه این زندگی؟ چیه این روزگار؟
تف بهش…
عصبانی هستیم
رفتارها و حرکات اخیر مردم را تنها حول یک مفهوم میتوانم معنا کنم: «عصبانیت»
آدمهای زیادی رو میبینم که فقط عصبانیند، شاکیاند. از همه چی. نمیدانند شکایت خود را به کجا برند. نمیدانند از چه گله کنند و به که بگویند. نمیدانند چه بگویند، چگونه بگویند و بر سر که فریاد بکشند.
این حالت آدمها را فرسوده میکنند. دیگر بر سر مواضع قبلی خود نمیتوانند بمانند و با ایدئولوژی خود نمیتوانند وضع فعلی را توجیه کنند یا نقد کنند. آنها مطالبه ندارند، چیز نمیخواهند. آنها فقط عصبانیند.
بدترین خیانت حکومت به این مردم عصبانی کردن آنهاست. هم آنها را عصبانی میکند، هم پریشانش میکند و هم همهی سوراخها را میبندد که این عصبانیت بیرون نیاید و از درون آنها را بسوزاند. نتیجهی اش هم میشود همین بیخود و بیجهت «اغتشاش کردنها». همین «سطل آشغال آتش زدنها» و همین تهی بودنها.
وقتی آدمها را عصبانی میکنند نمیگذارند که فکر کند. این آدم دیگر با تویی که عصبانیش کردی حرف نمیزند، سرت داد میکشد. حال تو با شلاق بزن بر تنش باز هم فریاد میکشد. چیزی نمیشود…
پ.ن: خیلی دوست داشتم که تحلیلهایم عمیقتر بود. ولی هرچه فکر میکنم میبینم اصلا با پدیدهی عمیقی مواجه نیستیم که تحلیل عمیقی هم ارائه بدهم.
پ.ن۲: کارمان شده به هر بهانهای اعتراض کردن. چه زیر پتو باشد چه کف خیابان. ما ملت «عصبانیای» هستیم.
سگدست
پادکست بیپلاس در مورد کتاب linchpin یا مهرهی غیرقابل جایگزین رو گوش دادم. در این پادکست خلاصهی کتاب در یک ساعت گفته شد.
اول کتاب اینگونه وجود خودش رو توجیه میکند و شمارو قانع میکند به خواندن که مدرنیته باعث شد تولید انبوه به وجود آید. در این استاندارد سازی و به علت خطهای تولیدی که همه چیز را با مقدار زیاد تولید میکنند به کارگرانی نیاز بود که دستورالعمل مشخصی را دنبال کنند و معمولی باشند! این افراد به راحتی قابل جایگزین شدن هستند. حال به علت این قانون جنگل که «اگر کارگر ارزانتری از تو وجود داشته باشد به راحتی جایگزین خواهد شد»، سعی کن linchpin باشی تا تورا دور نیاندازند.
متوجه شدید؟ به جای آنکه شمارا قانع کند که بزنید زیر میز این نظام سرمایهداری، شما را تشویق میکند که در همین نظام بمانید، آن را مستحکم تر کنید و خود را تبدیل به یکی از مهرههای ثبات آن کنید. بقیه به درک، آنها محکومند به معمولی بودن و له شدن در میان چرخندههای سرمایهداری. شما خودتان را با خواندن این کتاب نجات دهید!!
برزخ تصمیم نگرفتن
تصمیم نگرفتن یک عادت است. نوعی اهمال کاری است قبل از آنکه معلوم شود که اصلا میخواهیم چه کاری باید بشود به سراغمان میآید. حتی سعی هم نمیکنیم که به انتخابها فکر کنیم و آن را بالا پایین کنیم. در این جور موارد مردمان میخواهند که زمان برای آنها تصمیم بگیرد ولی غالبا این اتفاق نمیافتد. این اتفاق انتخاب همچون پیرمرد متحیری منتظر خواهد ماند تا کسی بیاید و آن را حل کند.
شاید ترجیح میدهیم در این برزخ بمانیم چرا که خروج از آن هزینه دارد و نمیخواهیم قبول کنیم که این هزینه باید داده شود. نمیخواهیم خودِ آزادی تصمیم گرفتن و حق انتخاب داشتن را از دست بدهیم. نمیتوانیم بفهمیم که یک انتخاب بد بدتر از تصمیم نگرفتن است.
در تمامی شئون ما هم میتوانید بارقهای از آن را ببینید. از تصمیمات سیاسی و کنشهای اجتماعی گرفته تا تصمیمات خانوادگی یا جزئی و شخصی. این پیرمرد تماما همه جا هست و هرجا که باشد بوی تعفن آن فضا را پر میکند.